مافیای جذاب من
پارت ۲۵
جیهوپ ویو
جیهوپ: ای خدا بسه همش داری گریه میکنی مگه دو سالته
جیمین: ولم کن تو نمیفهمی
جیهوپ: میدونم دوسش داری ولی نباید بخاطرش اینقدر خودتو عذاب بدی
جیمین: چرا حقمه باید خودمو بخاطرش عذاب بدم تقصیر منه که الان رفته
جیهوپ: تو مگه چیکارش کردی که تقصیر توئه
جیمین: من باعث شدم عذاب بکشه بخاطر همینم از پیشم رفت
جیهوپ: جیمین بس میکنی یا میزنمت یجوری رفتار میکنی انگار ا/ت مرده
جیمین: ولی اگه واقعا اینطوری شده باشه چی *گریه
جیهوپ: بلند شو این چه وضعیه
رفتم سمتش و دستش رو گرفتم
جیمین: ولم کن
جیهوپ: واقعا نمیفهمم کسی که هیچوقت گریه نمیکرد الان بخاطر یه دختر اینجوری داره اشک میریزه
جیمین: میگم ولم کن
جیهوپ: نمیخوام بلند شو بریم بیرون یه دوری بزنیم حالت بهتر شه
جیمین: نمیخوام برو گمشو
جیهوپ: بیا بریم
یهو شیشه عرقی که رو میز بود و برداشت و محکم پرت کرد رو زمین
جیهوپ: هی چته
جیمین: برو گمشو نمیخوام قیافت رو ببینم
جیهوپ: باشه میزارم همینجا بمونی. اینقدر بمون تا بمیری
جیمین: اصلا بمونم به تو مربوط نیست
ول کردم رفتم
میخواستم کمک کنم بخاطر همین باز چند نفر رو فرستادم برن دنبالش
....
ا/ت ویو
با هانا داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم
با اینکه الان فقط یک ساعته که باهمیم ولی خیلی صمیمی شدیم
هانا: ا/ت یه چیزی رو بتت بگم قول میدی به الکس نگی
ا/ت: نه بگو نمیگم
هانا: راستش من حاملم
ا/ت: چی واقعا؟
هانا: اره راستش هنوز به الکس نگفتم میخوام سوپرایزش کنم
ا/ت: میخوای امشب من برم بیرون و بگم میخوام برم اطراف المان رو ببینم و تو تم سوپرایزش کنی
هانا: واقعا میتونی اینکار رو برام بکنی
ا/ت: اره عزیزم چرا که نه. راستی الکس گفت یه ساعت دیگه میاد اره؟
هانا: اره برای چی؟
ا/ت: خب میخوای یه خورده اینجا رو تزئین کنیم بعدش من ۱۰ دقیقه مونده به اینکه بیاد از خونه برم و وقتی اومد سوپرازش کنی
هانا: باشه
رفتیم نونه رو تزئین کردیم و یه اهنگ ملایم گذاشتیم تا اینجا قشنگ شه بعد اینکه کارم هم تموم شد رفتم
داشتم اطراف قدم میزدمو میگشتم
المان هم خیلی زیادی قشنگه ولی دلم برای کشور خودم یعنی کره تنگ شده
......
ساعت ۱۰ بود و هنوز داشتم اطراف میگشتم که هانا بهم زنگ زد بیام خونه(بچه ها ا/ت گوشی نداشت ولی هانا یدونه بهش داده)
رفتم خونه و دیدم این دو تا دارن با هم فیلم میبینن
اروم رفتم بالا تو اتاقم و گرفتم خوابیدم
روز بعد
صدای یکی میومد
چشمام رو باز کردم
وای خدای من این جیمینه
ا/ت: جیمین *اروم
چشمام رو بستم و دوباره باز کردم
دیدم هانا هست
ا/ت: هانا تویی؟
هانا: اره منم نکنه فکر کردی جیمینم
ا/ت: اوممم اره
هانا: بیا بریم صبحونه بخوریم
ا/ت: باشه بریم راستی دیروز چی شد؟
هانا:.....
ادامه توی پارت بعد.....
جیهوپ ویو
جیهوپ: ای خدا بسه همش داری گریه میکنی مگه دو سالته
جیمین: ولم کن تو نمیفهمی
جیهوپ: میدونم دوسش داری ولی نباید بخاطرش اینقدر خودتو عذاب بدی
جیمین: چرا حقمه باید خودمو بخاطرش عذاب بدم تقصیر منه که الان رفته
جیهوپ: تو مگه چیکارش کردی که تقصیر توئه
جیمین: من باعث شدم عذاب بکشه بخاطر همینم از پیشم رفت
جیهوپ: جیمین بس میکنی یا میزنمت یجوری رفتار میکنی انگار ا/ت مرده
جیمین: ولی اگه واقعا اینطوری شده باشه چی *گریه
جیهوپ: بلند شو این چه وضعیه
رفتم سمتش و دستش رو گرفتم
جیمین: ولم کن
جیهوپ: واقعا نمیفهمم کسی که هیچوقت گریه نمیکرد الان بخاطر یه دختر اینجوری داره اشک میریزه
جیمین: میگم ولم کن
جیهوپ: نمیخوام بلند شو بریم بیرون یه دوری بزنیم حالت بهتر شه
جیمین: نمیخوام برو گمشو
جیهوپ: بیا بریم
یهو شیشه عرقی که رو میز بود و برداشت و محکم پرت کرد رو زمین
جیهوپ: هی چته
جیمین: برو گمشو نمیخوام قیافت رو ببینم
جیهوپ: باشه میزارم همینجا بمونی. اینقدر بمون تا بمیری
جیمین: اصلا بمونم به تو مربوط نیست
ول کردم رفتم
میخواستم کمک کنم بخاطر همین باز چند نفر رو فرستادم برن دنبالش
....
ا/ت ویو
با هانا داشتیم حرف میزدیم و میخندیدیم
با اینکه الان فقط یک ساعته که باهمیم ولی خیلی صمیمی شدیم
هانا: ا/ت یه چیزی رو بتت بگم قول میدی به الکس نگی
ا/ت: نه بگو نمیگم
هانا: راستش من حاملم
ا/ت: چی واقعا؟
هانا: اره راستش هنوز به الکس نگفتم میخوام سوپرایزش کنم
ا/ت: میخوای امشب من برم بیرون و بگم میخوام برم اطراف المان رو ببینم و تو تم سوپرایزش کنی
هانا: واقعا میتونی اینکار رو برام بکنی
ا/ت: اره عزیزم چرا که نه. راستی الکس گفت یه ساعت دیگه میاد اره؟
هانا: اره برای چی؟
ا/ت: خب میخوای یه خورده اینجا رو تزئین کنیم بعدش من ۱۰ دقیقه مونده به اینکه بیاد از خونه برم و وقتی اومد سوپرازش کنی
هانا: باشه
رفتیم نونه رو تزئین کردیم و یه اهنگ ملایم گذاشتیم تا اینجا قشنگ شه بعد اینکه کارم هم تموم شد رفتم
داشتم اطراف قدم میزدمو میگشتم
المان هم خیلی زیادی قشنگه ولی دلم برای کشور خودم یعنی کره تنگ شده
......
ساعت ۱۰ بود و هنوز داشتم اطراف میگشتم که هانا بهم زنگ زد بیام خونه(بچه ها ا/ت گوشی نداشت ولی هانا یدونه بهش داده)
رفتم خونه و دیدم این دو تا دارن با هم فیلم میبینن
اروم رفتم بالا تو اتاقم و گرفتم خوابیدم
روز بعد
صدای یکی میومد
چشمام رو باز کردم
وای خدای من این جیمینه
ا/ت: جیمین *اروم
چشمام رو بستم و دوباره باز کردم
دیدم هانا هست
ا/ت: هانا تویی؟
هانا: اره منم نکنه فکر کردی جیمینم
ا/ت: اوممم اره
هانا: بیا بریم صبحونه بخوریم
ا/ت: باشه بریم راستی دیروز چی شد؟
هانا:.....
ادامه توی پارت بعد.....
۱۲.۹k
۱۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.