پارت³³
با چاقو اومد و به دستم چاقو زد دیگه دلیل واسه زندگی نمیدیدم که بخوام جا خالی بدم یا نه.!
تنها چیزی که برام الان مهم بود اینکه جونگ کوک سالم بمونه چند بار با چاقو به دستم زد که روی زمین افدادم شاید عجیب باشه دردشو حس نمیکردم.!
تمام فکر زکرم پیش جونگ کوک بود .
خواست یبار دیگه ام به دستم چاقو بزنه که جلوشو گرفدم سرمو بلند کردم گفدم:
_وقتی که بچه بودیم تو همیشه حواست بمن بود کنارم بودی تشویقم درست مث ی خواهر بزرگتر ولی وقتی الان این روز و میبینم از اینکه خواهر تو بی لیاقت بودم پشیمون میشم .
اخمی کرد نفسشو با حرص بیرون فرسداد با لبخند نگاهش کردم بلند شدم دستمو روی جای زخم عمیقی که با چاقو بهم زده بود گرفدم گفدم:_تو هرچقدر دوسداری به من ضربه بزن ولی درد حرفایی که ادم میزنه دردناک تره .
به سمتم حمله ور شد که به سمت ساختمونه نیمسازی که اون گوشه بود رفدم از پله ها رفدم بالا که پشت سرم اومد روی پله ها بودیم که از پشت کشیدتم عقب و پرتم کرد رپی زمین اومد و پی در پی به صورتم مشت میزد داشت به کارش ادامه میداد که با صدای جونگ کوک جفتمون متوقف شدیم:
_اون دستای کثیفتو به زنم نزن عوضی.سامانتا با حرص گفد:_هه زن؟هروقدرم تلاش کنی من باز بهت میرسم جونگ کوک.
جونگ کوک نیشخندی زد از پله ها بالا اومد هولش داد دسته منو گرفد بلندم کرد لب زد:_که به من دروغ بگی اره؟تو خواب ببینی خودت میدونی که من چ ادمیم .
لبخند تلخی زدم که به سمت سامانتا رفد ی مشت بهش زد پرتش کرد روی زمین خون از دهن سامانتا خارج میشد بلندش کرد روبه ش غرید:_ی کاری باهات می کنم مرغای اسمون که سهله مرغای زمینم به حالت زار بزنن .
سامانتا سعی کرد دست جونگ کوک از روی گلوش برداره ولی نمیتونست سریع رفدم جلو لب زدم:_ولش کن،لطفا.
جونگ کوک بهم نگاه کرد که لب زدم:_لطفا.
ولش کرد رفد کنار معلومه خیلی عصبی چون انتظار این حرفمو بعد از بلاهایی که سرم اورده نداشت .
به سمتش رفدم روبه ش گفدم:_بریم بالا سامانتا میخام باهات حرف بزنم .
عصبی بهم نگاه کرد از جاش بلند شد تند تند پله هارو طی کرد .
درست طبقه اخر بودیم و چون ساختمون کامل ساخته نشده بود هیلی خطرناک بود و امکان افدادن خیلی زیاد بود .
سامانتا لب زد:_چی میخای ؟لب زدم:
_الانم که دارم این حرفو بهت میزنم خیلی صبورم.
بهش نگاه کردم لب زدم:
_بیا تمام ناراحتی هارو کنار بزاریم ..
نذاشت ادامه بدم با عصبانیت خندید گفد:_اوه حتما بیا ی شیرینیم بهت طارف کنم .
خونسرد بهش نگاه کردم لب زدم:_تو خواهر من بودی و هستی .
با سمتم حمله کرد لب زد:_تو خواب ببینی .
همینجوری تند تند به سمتم قدم بر میداشت دیگه نمیتونستم عقب برم چون میفدادم از ساختمون پایین پاشو اورد بالا لب زد :_بای بای ،عزیزم .
و با پاش هولم داد و ..😱😱😱😱😱
تنها چیزی که برام الان مهم بود اینکه جونگ کوک سالم بمونه چند بار با چاقو به دستم زد که روی زمین افدادم شاید عجیب باشه دردشو حس نمیکردم.!
تمام فکر زکرم پیش جونگ کوک بود .
خواست یبار دیگه ام به دستم چاقو بزنه که جلوشو گرفدم سرمو بلند کردم گفدم:
_وقتی که بچه بودیم تو همیشه حواست بمن بود کنارم بودی تشویقم درست مث ی خواهر بزرگتر ولی وقتی الان این روز و میبینم از اینکه خواهر تو بی لیاقت بودم پشیمون میشم .
اخمی کرد نفسشو با حرص بیرون فرسداد با لبخند نگاهش کردم بلند شدم دستمو روی جای زخم عمیقی که با چاقو بهم زده بود گرفدم گفدم:_تو هرچقدر دوسداری به من ضربه بزن ولی درد حرفایی که ادم میزنه دردناک تره .
به سمتم حمله ور شد که به سمت ساختمونه نیمسازی که اون گوشه بود رفدم از پله ها رفدم بالا که پشت سرم اومد روی پله ها بودیم که از پشت کشیدتم عقب و پرتم کرد رپی زمین اومد و پی در پی به صورتم مشت میزد داشت به کارش ادامه میداد که با صدای جونگ کوک جفتمون متوقف شدیم:
_اون دستای کثیفتو به زنم نزن عوضی.سامانتا با حرص گفد:_هه زن؟هروقدرم تلاش کنی من باز بهت میرسم جونگ کوک.
جونگ کوک نیشخندی زد از پله ها بالا اومد هولش داد دسته منو گرفد بلندم کرد لب زد:_که به من دروغ بگی اره؟تو خواب ببینی خودت میدونی که من چ ادمیم .
لبخند تلخی زدم که به سمت سامانتا رفد ی مشت بهش زد پرتش کرد روی زمین خون از دهن سامانتا خارج میشد بلندش کرد روبه ش غرید:_ی کاری باهات می کنم مرغای اسمون که سهله مرغای زمینم به حالت زار بزنن .
سامانتا سعی کرد دست جونگ کوک از روی گلوش برداره ولی نمیتونست سریع رفدم جلو لب زدم:_ولش کن،لطفا.
جونگ کوک بهم نگاه کرد که لب زدم:_لطفا.
ولش کرد رفد کنار معلومه خیلی عصبی چون انتظار این حرفمو بعد از بلاهایی که سرم اورده نداشت .
به سمتش رفدم روبه ش گفدم:_بریم بالا سامانتا میخام باهات حرف بزنم .
عصبی بهم نگاه کرد از جاش بلند شد تند تند پله هارو طی کرد .
درست طبقه اخر بودیم و چون ساختمون کامل ساخته نشده بود هیلی خطرناک بود و امکان افدادن خیلی زیاد بود .
سامانتا لب زد:_چی میخای ؟لب زدم:
_الانم که دارم این حرفو بهت میزنم خیلی صبورم.
بهش نگاه کردم لب زدم:
_بیا تمام ناراحتی هارو کنار بزاریم ..
نذاشت ادامه بدم با عصبانیت خندید گفد:_اوه حتما بیا ی شیرینیم بهت طارف کنم .
خونسرد بهش نگاه کردم لب زدم:_تو خواهر من بودی و هستی .
با سمتم حمله کرد لب زد:_تو خواب ببینی .
همینجوری تند تند به سمتم قدم بر میداشت دیگه نمیتونستم عقب برم چون میفدادم از ساختمون پایین پاشو اورد بالا لب زد :_بای بای ،عزیزم .
و با پاش هولم داد و ..😱😱😱😱😱
۱۰.۹k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.