فیک"خاموشش کن"۵
《از بد حادثه نیست،که به سراغ تو آمده ام
از پیراهنت دستمالی میخواهم
تا زخم کهنه ام را ببندم، و از دهانت
بوسه ای که جهانم را تازه کنم..!》
"حسین منزوی"
یونگی:این دیگه کیه!
ا.ت توی با یه دستش دست یونگی رو گرفته بود و توی دست دیگش یه خرس عروسکی بود
ا.ت درحالی که به زمین زل زده بود گفت:
خودشه
یونگی: کی؟
ا.ت سرشو بالا آورد: خودت چی فکر میکنی؟
یونگی با خودش گفت: چقدر احمقم...کی میتونه جز اون دختر دیوونه باشه؟ جای اون عوضی اینجاست...نه ا.ت...
یونگی اینطرف و اونطرف دووید و با نور گوشیش دنبال یه راهی به غیر از آسانسور و پله های اصلی گشت:
درست نمیتونم چیزی ببینم...
جز صدای تیر اندازی و جیغ صدایی نبود تا اینکه لونا دوباره صداشو تو گلوش انداخت:
این چراغای صاحاب مرده رو روشن کنید ببینم چه گوهی دارم میخورم! مگه یواشکی اومدین تو که برقو قطع میکنی شل مغز!؟
به لطف صدای نخراشیدهی لونا در صدم ثانیه برقو وصل کرد!
( و دوباره چشممان به جمال یونگی جان ، کراش عالم باز شد! جون اصن...)
یونگی:خدا خیرت بده از اول چراغمو میزدی!
در حالی که یونگی ا.ت رو اینور اونور دنبال خودش میکشید صدای لونا هر لحظه نزدیک تر میشد:
مردتیکه احمق تو کو*ن من دنبال چی میگردی؟؟؟ خیر سرت برو تو اتاقا رو ببین!
یونگی:خودشه...میدونستم اینجا دوتا راه پله داره!
ا.ت: دنبال راه پله میگشتی؟ من میدونستم درش اینجاس...سه بار ازش رد شدی...
یونگی:ا.ت
ا.ت:هوم
یونگی: تو یه نابغهای
ا.ت:میدونم
یونگی سری از تاسف تکون داد از پله ها رفت پایین:
چرا اینجا برق نداره...
ا.ت: چون ازش استفاده نمیشه!
یونگی دوباره چراغ گوشیشو روشن کرد و پله ها رو دوتا یکی پایین رفت.
لونا سر چاقوشو روبه چشمای یکی از مردا گرفت:
میدونی چرا جای اسلحه با خودم چاقو آوردم؟
+چ..چرا خانم؟
لونا: چون اصلا دلم نمیخواد اون ا.تی عوضی راحت بمیره! میخوام بخاطر تک تک لحظاتی که درد کشیدم و تحقیر شدم یه ضربهی چاقو بهش بزنم و تیکه تیکه هاشو باخودم ببرم خونه! ولی میدونی اگه امشب دست بهش نرسه چی میشه؟
مرد با ترس سرشو تکون داد
لونا: این چاقو جای تیکه تیکه کردن ا.ت...گوشت تورو پاره میکنه و به خوردت میده!
...
یونگی و ا.ت رسیدن طبقهی همکفت و ا.ت درو باز کرد و سریع دوباره بستش
ا.ت: چیه؟
یونگی:گیر افتادیم...
.
.
.
계속
از پیراهنت دستمالی میخواهم
تا زخم کهنه ام را ببندم، و از دهانت
بوسه ای که جهانم را تازه کنم..!》
"حسین منزوی"
یونگی:این دیگه کیه!
ا.ت توی با یه دستش دست یونگی رو گرفته بود و توی دست دیگش یه خرس عروسکی بود
ا.ت درحالی که به زمین زل زده بود گفت:
خودشه
یونگی: کی؟
ا.ت سرشو بالا آورد: خودت چی فکر میکنی؟
یونگی با خودش گفت: چقدر احمقم...کی میتونه جز اون دختر دیوونه باشه؟ جای اون عوضی اینجاست...نه ا.ت...
یونگی اینطرف و اونطرف دووید و با نور گوشیش دنبال یه راهی به غیر از آسانسور و پله های اصلی گشت:
درست نمیتونم چیزی ببینم...
جز صدای تیر اندازی و جیغ صدایی نبود تا اینکه لونا دوباره صداشو تو گلوش انداخت:
این چراغای صاحاب مرده رو روشن کنید ببینم چه گوهی دارم میخورم! مگه یواشکی اومدین تو که برقو قطع میکنی شل مغز!؟
به لطف صدای نخراشیدهی لونا در صدم ثانیه برقو وصل کرد!
( و دوباره چشممان به جمال یونگی جان ، کراش عالم باز شد! جون اصن...)
یونگی:خدا خیرت بده از اول چراغمو میزدی!
در حالی که یونگی ا.ت رو اینور اونور دنبال خودش میکشید صدای لونا هر لحظه نزدیک تر میشد:
مردتیکه احمق تو کو*ن من دنبال چی میگردی؟؟؟ خیر سرت برو تو اتاقا رو ببین!
یونگی:خودشه...میدونستم اینجا دوتا راه پله داره!
ا.ت: دنبال راه پله میگشتی؟ من میدونستم درش اینجاس...سه بار ازش رد شدی...
یونگی:ا.ت
ا.ت:هوم
یونگی: تو یه نابغهای
ا.ت:میدونم
یونگی سری از تاسف تکون داد از پله ها رفت پایین:
چرا اینجا برق نداره...
ا.ت: چون ازش استفاده نمیشه!
یونگی دوباره چراغ گوشیشو روشن کرد و پله ها رو دوتا یکی پایین رفت.
لونا سر چاقوشو روبه چشمای یکی از مردا گرفت:
میدونی چرا جای اسلحه با خودم چاقو آوردم؟
+چ..چرا خانم؟
لونا: چون اصلا دلم نمیخواد اون ا.تی عوضی راحت بمیره! میخوام بخاطر تک تک لحظاتی که درد کشیدم و تحقیر شدم یه ضربهی چاقو بهش بزنم و تیکه تیکه هاشو باخودم ببرم خونه! ولی میدونی اگه امشب دست بهش نرسه چی میشه؟
مرد با ترس سرشو تکون داد
لونا: این چاقو جای تیکه تیکه کردن ا.ت...گوشت تورو پاره میکنه و به خوردت میده!
...
یونگی و ا.ت رسیدن طبقهی همکفت و ا.ت درو باز کرد و سریع دوباره بستش
ا.ت: چیه؟
یونگی:گیر افتادیم...
.
.
.
계속
۹.۶k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.