داستان کوتاه🙊 👇
داستان کوتاه🙊 👇
دخترک با شادی که بغضی عمیق در زیر ان بی داد میکرد پشت ماشین باری وایساد و با تخسی و لبخندی که حالش را نمی توانست وصف کند منتظر حرکت ماشین شد .
ماشین شروع به حرکت کرد و نسیمی خنک به صورت دخترک پرتاب شد دخترک به جاده خالی از مردم خیره شده بود و منتظر بود به جایی برسد که از بچگی عاشق ان بود .
دخترک با شیطنتی که از چشمانش بی داد میکرد هر کس رد میشد جیغی میزد و انها را میدید که انگار جن دیده اند البته حق هم داشتند شب بود و همه جا تاریک .
چشم برهم نهادن رسیدند دخترک که با شوقی که هیچ کس جلو دارش نبود به سویه جایی که همیشه عاشقش بود دوید .
دخترک حالا دریا را مقابل چشمانش میدید حالا دیگر از ان شادی و شیطنت چند لحظه پیش خبری نبود فقط دخترک بود که با بغضی که گلویش را بدرد اورده بود به دریایی که انتهایی نداشت خیره بود اری حالا ان دخترک شده بود ان دختر ارام و ساکت و به دریایی که چند روز بهانه ان را میکرد خیره بود و در فکر بغل کردن ان موج ارامش بود دریایی که در حین ارامشش حس ترس را در دل جوانه میزند .
هه ولی دخترک کله شق تر از این حرفها بود که ترسی داشته باشد ...
دخترک با امواج دریا حرکت میکرد و دیوانه وار میخندید و با ذوق کار خود را ادامه میداد که صدایش زدند گویا وقت رفتن بود دخترک که میدانست باز هم دلش برایه دریایه خاطراتش تنگ میشود با صدایی ارام از دریا خداحافظی کرد و به سمت همراهانش رفت..........
نویسنده:هانی
کپی ممنوع🙊 👻
دخترک با شادی که بغضی عمیق در زیر ان بی داد میکرد پشت ماشین باری وایساد و با تخسی و لبخندی که حالش را نمی توانست وصف کند منتظر حرکت ماشین شد .
ماشین شروع به حرکت کرد و نسیمی خنک به صورت دخترک پرتاب شد دخترک به جاده خالی از مردم خیره شده بود و منتظر بود به جایی برسد که از بچگی عاشق ان بود .
دخترک با شیطنتی که از چشمانش بی داد میکرد هر کس رد میشد جیغی میزد و انها را میدید که انگار جن دیده اند البته حق هم داشتند شب بود و همه جا تاریک .
چشم برهم نهادن رسیدند دخترک که با شوقی که هیچ کس جلو دارش نبود به سویه جایی که همیشه عاشقش بود دوید .
دخترک حالا دریا را مقابل چشمانش میدید حالا دیگر از ان شادی و شیطنت چند لحظه پیش خبری نبود فقط دخترک بود که با بغضی که گلویش را بدرد اورده بود به دریایی که انتهایی نداشت خیره بود اری حالا ان دخترک شده بود ان دختر ارام و ساکت و به دریایی که چند روز بهانه ان را میکرد خیره بود و در فکر بغل کردن ان موج ارامش بود دریایی که در حین ارامشش حس ترس را در دل جوانه میزند .
هه ولی دخترک کله شق تر از این حرفها بود که ترسی داشته باشد ...
دخترک با امواج دریا حرکت میکرد و دیوانه وار میخندید و با ذوق کار خود را ادامه میداد که صدایش زدند گویا وقت رفتن بود دخترک که میدانست باز هم دلش برایه دریایه خاطراتش تنگ میشود با صدایی ارام از دریا خداحافظی کرد و به سمت همراهانش رفت..........
نویسنده:هانی
کپی ممنوع🙊 👻
۱۲.۶k
۱۵ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.