چندپارتی یونگی...
چندپارتی یونگی...
"سقوط شیطان"
به طوفان خونی که زیرپاش جریان پیدا کرده بود خیره شد.
هیچکاری نمیتونست انجام بده...قل و زنجیر ها اجازه حرکت کردنو ازش گرفته بودن.
حقش بود!
اون قوانین اسمون ها رو زیر پا گذاشته بود...کم گناهی نیست!
با شنیدن صدای خالقش چشمهاشو بالا گرفت وبا جسارت به چشمهایی که هر کسی جرعت خیره شدن بهش رو نداره زل زد.
"شیطان دون پایه ای مثل تو نباید عاشق یه موجود فانی میشد! علاوه بر اون وظیفتو درست انجام ندادی...میدونی که مجازات زیر پا گذاشتن قوانین جهنم چه معنی ای میده؟"
لبهای خشک شده اش رو به زحمت باز کرد،
با صدای دورگه ای که سعی میکرد ترسشو پشت اون قایم کنه گفت
"عذاب ابدی...!"
"حاضری به خاطر یه موجود فانی...یه انسان از مقامت برکنار بشی و به زمین فرستاده بشی و طعم عذاب ابدی رو بچشی؟ یا میتونی راه دیگه ای رو انتخاب کنی...همون انسان رو بکشی و به جایگاهی بالاتر از اینی که هستی میرسی...انتخاب با توعه"
تردید لحظه ای دست از سرش برنمیداشت.
قلبش دزدیده شده بود! توسط یه دختر انسان...
اون یه شیطان بود،قلبش از سنگ بود ولی نگاه اون دختر حرارت داشت،حرارتی که هر سنگ مستحکمی رو ذوب میکرد.
با به یاد اوردن عشقی که تازه حسش کرده بود.
چشم هایی که جسورانه به خالقشون خیره بودنو به زمین دوخت
"من حاضرم مجازاتمو بپذیرم! به زمین میرم و تو خفا کنار عشقم زندگی میکنم و جون میدم...عذاب ابدی رو تحمل میکنم"
صدای وحشتناکی همه جا رو فرا گرفت...
دروازه ای وسط طوفان خونین باز شد،راهی به زمین!
ناگهان دردو تو تمام وجود شیطانیش حس کرد
هنوز میتونست صدای عصبی و حیله گری رو بشنوه که توی ذهنش زمزمه میکرد
"تو لیاقت مقامتو نداری!...عذاب مرگو تجربه میکنی...عذاب فانی بودنو تجربه میکنی...تو به عنوان مردی که توی بدبختی زندگیشو میگذرونه به زمین فرستاده میشی و اسم مین یونگی رو بدوش میکشی!"
با سرعت نور به پایین پرتاب شد.
چیز عجیبی در خودش حس میکرد...یه درد نااشنا!
به دستاش نگاه کرد...
دیگه یه هیولا نبود!
هیچی نمیدونست...کجاست؟ داره چیکار میکنه؟ کی هست؟ چرا انقدر همه چی در عین غریب بودن اشنا به نظر میرسید؟
دوباره اون حس لعنتی درد رو حس کرد
چشمهاش سیاهی رفت و نفسش تنگ شد،
سقوط کرده بود؟ چرا هیچی از جایی که اومده بود یادش نمیومد...تنها موج صوتی از کلمات نامفهموم رو میشنید...
تعادلشو از دست داد و بار دیگه روی زمین سقوط کرد و سیاهی که دیدشو تار کرده بود باعث شد دیگه متوجه هیچی نشه!
ادامه دارد...
لایک؟ کامنت؟ خوشحال میشم:)))
"سقوط شیطان"
به طوفان خونی که زیرپاش جریان پیدا کرده بود خیره شد.
هیچکاری نمیتونست انجام بده...قل و زنجیر ها اجازه حرکت کردنو ازش گرفته بودن.
حقش بود!
اون قوانین اسمون ها رو زیر پا گذاشته بود...کم گناهی نیست!
با شنیدن صدای خالقش چشمهاشو بالا گرفت وبا جسارت به چشمهایی که هر کسی جرعت خیره شدن بهش رو نداره زل زد.
"شیطان دون پایه ای مثل تو نباید عاشق یه موجود فانی میشد! علاوه بر اون وظیفتو درست انجام ندادی...میدونی که مجازات زیر پا گذاشتن قوانین جهنم چه معنی ای میده؟"
لبهای خشک شده اش رو به زحمت باز کرد،
با صدای دورگه ای که سعی میکرد ترسشو پشت اون قایم کنه گفت
"عذاب ابدی...!"
"حاضری به خاطر یه موجود فانی...یه انسان از مقامت برکنار بشی و به زمین فرستاده بشی و طعم عذاب ابدی رو بچشی؟ یا میتونی راه دیگه ای رو انتخاب کنی...همون انسان رو بکشی و به جایگاهی بالاتر از اینی که هستی میرسی...انتخاب با توعه"
تردید لحظه ای دست از سرش برنمیداشت.
قلبش دزدیده شده بود! توسط یه دختر انسان...
اون یه شیطان بود،قلبش از سنگ بود ولی نگاه اون دختر حرارت داشت،حرارتی که هر سنگ مستحکمی رو ذوب میکرد.
با به یاد اوردن عشقی که تازه حسش کرده بود.
چشم هایی که جسورانه به خالقشون خیره بودنو به زمین دوخت
"من حاضرم مجازاتمو بپذیرم! به زمین میرم و تو خفا کنار عشقم زندگی میکنم و جون میدم...عذاب ابدی رو تحمل میکنم"
صدای وحشتناکی همه جا رو فرا گرفت...
دروازه ای وسط طوفان خونین باز شد،راهی به زمین!
ناگهان دردو تو تمام وجود شیطانیش حس کرد
هنوز میتونست صدای عصبی و حیله گری رو بشنوه که توی ذهنش زمزمه میکرد
"تو لیاقت مقامتو نداری!...عذاب مرگو تجربه میکنی...عذاب فانی بودنو تجربه میکنی...تو به عنوان مردی که توی بدبختی زندگیشو میگذرونه به زمین فرستاده میشی و اسم مین یونگی رو بدوش میکشی!"
با سرعت نور به پایین پرتاب شد.
چیز عجیبی در خودش حس میکرد...یه درد نااشنا!
به دستاش نگاه کرد...
دیگه یه هیولا نبود!
هیچی نمیدونست...کجاست؟ داره چیکار میکنه؟ کی هست؟ چرا انقدر همه چی در عین غریب بودن اشنا به نظر میرسید؟
دوباره اون حس لعنتی درد رو حس کرد
چشمهاش سیاهی رفت و نفسش تنگ شد،
سقوط کرده بود؟ چرا هیچی از جایی که اومده بود یادش نمیومد...تنها موج صوتی از کلمات نامفهموم رو میشنید...
تعادلشو از دست داد و بار دیگه روی زمین سقوط کرد و سیاهی که دیدشو تار کرده بود باعث شد دیگه متوجه هیچی نشه!
ادامه دارد...
لایک؟ کامنت؟ خوشحال میشم:)))
۱۰.۴k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.