( ادامه پارت 8)
( ادامه پارت 8)
تهیون: چوی بومگیو...
بومگیو: بازم که تویی! چی میگی؟
تهیون: میخواستم بگم که من... نه نه هیچی کاریت نداشتم ببخشید!
بومگیو: اممم!
تهیون: چرا نتونستم بهش بگم؟اَه چرااا؟
بومگیو: نیکییییی! من اومدمم!
نیکی: سلام! مدرسه چطور بود؟
بومگیو :مثل همیشه بدون کای مزخرف بود!
فردا میرم پیش کای.. میای؟
نیکی: معلومه دلم براش یه ذره شده!
بومگیو:پس، فردا ساعت 6 حاضر باش میام دنبالت، البته فردا میای مدرسه؟
نیکی : نه فردا نمیام مدرسه! 6 حاضر میشم بیا دنبالم!
بومگیو: باشه! حالا بیا شام بخوریم!
نیکی: اممم! باشه!
( فردای آن روز)
بومگیو : الو! نیکی دارم میام حاضری؟
نیکی : اره دم درم بیا!
همینجور که نیکی و بومگیو داشتن به طرف بیمارستان میرفتن تهیون از پشت دنبالشون میکرد تا اینکه...
تهیون: چوی بومگیو...
بومگیو: بازم که تویی! چی میگی؟
تهیون: میخواستم بگم که من... نه نه هیچی کاریت نداشتم ببخشید!
بومگیو: اممم!
تهیون: چرا نتونستم بهش بگم؟اَه چرااا؟
بومگیو: نیکییییی! من اومدمم!
نیکی: سلام! مدرسه چطور بود؟
بومگیو :مثل همیشه بدون کای مزخرف بود!
فردا میرم پیش کای.. میای؟
نیکی: معلومه دلم براش یه ذره شده!
بومگیو:پس، فردا ساعت 6 حاضر باش میام دنبالت، البته فردا میای مدرسه؟
نیکی : نه فردا نمیام مدرسه! 6 حاضر میشم بیا دنبالم!
بومگیو: باشه! حالا بیا شام بخوریم!
نیکی: اممم! باشه!
( فردای آن روز)
بومگیو : الو! نیکی دارم میام حاضری؟
نیکی : اره دم درم بیا!
همینجور که نیکی و بومگیو داشتن به طرف بیمارستان میرفتن تهیون از پشت دنبالشون میکرد تا اینکه...
۲.۶k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.