ندیمه عمارت p:⁴⁶
ببین به چه روزی انداختی خودتو...
با کف دست اشکامو پاک کردم...دو دل بود اما بالاخره قلبم تصمیم گرفت و دستشو لمس کردم...اگه بگم لمس دستاش دیوونم کرد دوروغ نگفتم!...چطور تونستی این همه سال خودت و ازم محروم کنی!...به اندازه یه عمر ازت شاکیم پس فکر رفتن به سرت نزنه..تویی که دستت حتی با وجود سردیش یه جون دیگه واسه زندگی بهم داد دم از مرگ و میر پیش من نزن...
اشک گوشه چشمم و پاک کردم و لب زدم:هایون هنوز ندیدت!...یعنی دیده ولی ن به چشم باباش...کنار من نبودی...سعی کن پیش اون بمونی!...
چشم بستم تا از ریزش اشکم جلوگیری کنم...از جام بلند شدم و سریع از اتاق بیرون زدم ...که با شنیدن صدای در جیمین سریع از جاش بلند شد...تکه مو به دیوار دادم و دستمو روی دهنم فشار دادم...جیمین کنارم وایستاد و دستشو انداخت روی شونم...با دست ازادش کمرمو ماساژ داد...
با صدای گرفته از بغض گفت: میدونم سخته...میدونم خسته ای از قوی بودن...اما فقط یکمه دیگ...قول میدم تموم میشه...قول میدم..
سرمو توی یغش فرو بردم و لبمو به هم فشردم...
(۱ساعت بعد)
حال خوبی نداشتم اما باید تظاهر میکردم خوبم..به هایون سر زدم و حالش خوب بود و حتی گچ پاشم باز کردن از اون موقع که اومده بودیم بیهوش بودم و میگفتن اثرات دارو ..حداقل خوب بود هامین فعلا چیزی نمی فهمید...هرچند دیر یا زود متوجه میشد و پسرم هنوز مادرشو پیدا نکرده .. پدرشو..ن ن چیزی نمیشه..تهیونگ چیزیش نمیشه!...با جیمین پشت در اتاق دکتر منتظر بودیم...خیلی وقت بود که گریم بند اومده بود و بالاخره خفه شده بود!...
با شنیدن صدای پرستار وارد اتاق شدیمو رو به روی صندلی دکتر میانسالی نشستیم...بعد ازاینکه متوجه شد دلیل حضورمون و لبخند گرمی زد و پرسید :چه نسبتی باهاش دارین؟
قبل از اینکه لب باز کنم جیمین گفت:داداششم...(نگاه عمیقی به من کرد و زمزمه کرد:همسرش...
خیلی غیر ارادی اخمام توی هم رفت...حرفش برام گرون تموم شد!...اگه میگفت هیچ نسبتی ندارم سنگین تر بودم...تا کسی که سال ها باهاش فاصله داشتم!...
:خب..نمیدونم از کجا باید شروع کنم...امروز نزدیک ظهر ایشون اوردن و مودعی بودن که تصادف کرد...سر نشین ها دو نفر بودن..اما واسم عجیبه که یکیشون بدجور اسیب دید و اون یکی کامل سالمه...که شاید جایگاهشون باعثش شده...نگفتم بیاید که این چیزا رو بگم...اقای کیم وضعیت مناسبی ندارن متاسفانه!..وقتی اوردنش مهره ی گردنش اسیب دیده بود و به سر ضربه ی شدیدی وارد شده بود اما خداروشکر اسیب جدی پیش نیومده بود ولی قسمت پایین تر...دنده پایینش شکسته و وارد شش شده...بریدگی و زخم عمیق شش باعث شد دستگاه تنفسی و خون فرا بگیر و نتونن نفس بکشه!.. خوشبختانه با لوله گذاری خون خارج کردیم..طی اولین عمل بریدگی شیش و ترمیم کردیم...تا اینجا همه چی خوب پیش رفته و استخون دنده جایگزین شد...اما..
با چشم دنبال ادامه حرفش بود...بی صدا لب زدم اما..
:اما..برای دستگاه تنفسی مشکل پیدا شده..مشکشم کاملا جدی بود و خدارو شکر پشت سر گذاشتن ولی زمان لازمه برای خوب شدن شش ها... که دو الا سه ماه طول میکشه..
با کف دست اشکامو پاک کردم...دو دل بود اما بالاخره قلبم تصمیم گرفت و دستشو لمس کردم...اگه بگم لمس دستاش دیوونم کرد دوروغ نگفتم!...چطور تونستی این همه سال خودت و ازم محروم کنی!...به اندازه یه عمر ازت شاکیم پس فکر رفتن به سرت نزنه..تویی که دستت حتی با وجود سردیش یه جون دیگه واسه زندگی بهم داد دم از مرگ و میر پیش من نزن...
اشک گوشه چشمم و پاک کردم و لب زدم:هایون هنوز ندیدت!...یعنی دیده ولی ن به چشم باباش...کنار من نبودی...سعی کن پیش اون بمونی!...
چشم بستم تا از ریزش اشکم جلوگیری کنم...از جام بلند شدم و سریع از اتاق بیرون زدم ...که با شنیدن صدای در جیمین سریع از جاش بلند شد...تکه مو به دیوار دادم و دستمو روی دهنم فشار دادم...جیمین کنارم وایستاد و دستشو انداخت روی شونم...با دست ازادش کمرمو ماساژ داد...
با صدای گرفته از بغض گفت: میدونم سخته...میدونم خسته ای از قوی بودن...اما فقط یکمه دیگ...قول میدم تموم میشه...قول میدم..
سرمو توی یغش فرو بردم و لبمو به هم فشردم...
(۱ساعت بعد)
حال خوبی نداشتم اما باید تظاهر میکردم خوبم..به هایون سر زدم و حالش خوب بود و حتی گچ پاشم باز کردن از اون موقع که اومده بودیم بیهوش بودم و میگفتن اثرات دارو ..حداقل خوب بود هامین فعلا چیزی نمی فهمید...هرچند دیر یا زود متوجه میشد و پسرم هنوز مادرشو پیدا نکرده .. پدرشو..ن ن چیزی نمیشه..تهیونگ چیزیش نمیشه!...با جیمین پشت در اتاق دکتر منتظر بودیم...خیلی وقت بود که گریم بند اومده بود و بالاخره خفه شده بود!...
با شنیدن صدای پرستار وارد اتاق شدیمو رو به روی صندلی دکتر میانسالی نشستیم...بعد ازاینکه متوجه شد دلیل حضورمون و لبخند گرمی زد و پرسید :چه نسبتی باهاش دارین؟
قبل از اینکه لب باز کنم جیمین گفت:داداششم...(نگاه عمیقی به من کرد و زمزمه کرد:همسرش...
خیلی غیر ارادی اخمام توی هم رفت...حرفش برام گرون تموم شد!...اگه میگفت هیچ نسبتی ندارم سنگین تر بودم...تا کسی که سال ها باهاش فاصله داشتم!...
:خب..نمیدونم از کجا باید شروع کنم...امروز نزدیک ظهر ایشون اوردن و مودعی بودن که تصادف کرد...سر نشین ها دو نفر بودن..اما واسم عجیبه که یکیشون بدجور اسیب دید و اون یکی کامل سالمه...که شاید جایگاهشون باعثش شده...نگفتم بیاید که این چیزا رو بگم...اقای کیم وضعیت مناسبی ندارن متاسفانه!..وقتی اوردنش مهره ی گردنش اسیب دیده بود و به سر ضربه ی شدیدی وارد شده بود اما خداروشکر اسیب جدی پیش نیومده بود ولی قسمت پایین تر...دنده پایینش شکسته و وارد شش شده...بریدگی و زخم عمیق شش باعث شد دستگاه تنفسی و خون فرا بگیر و نتونن نفس بکشه!.. خوشبختانه با لوله گذاری خون خارج کردیم..طی اولین عمل بریدگی شیش و ترمیم کردیم...تا اینجا همه چی خوب پیش رفته و استخون دنده جایگزین شد...اما..
با چشم دنبال ادامه حرفش بود...بی صدا لب زدم اما..
:اما..برای دستگاه تنفسی مشکل پیدا شده..مشکشم کاملا جدی بود و خدارو شکر پشت سر گذاشتن ولی زمان لازمه برای خوب شدن شش ها... که دو الا سه ماه طول میکشه..
۱۳۹.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.