Part : 1۵
Part : 1۵ 《بال های سیاه》
برای به دست آوردن پول تحصیل ۹ تا بچه، بی وقفه چهار روز کامل رو تویه اون قفس لعنتی بود و یادشه که زمانی که داشت از قفس خارج میشد کف اون زمین قرمز شده بود هوا به شدت بوی آهن موجود در خون رو میداد...
حداقل روزی یک بار یه مسابقه میداد تا مبادا برای اون بچه ها پول کم بیاره و نتونه باهاش آرزو های بچه ها رو برآورده کنه...
و امروز چون سریع کار حریفش رو تموم کرده بود پول بیشتری بهش داده بودن...بچه ها نمیدونستن اون برای به دست آوردن اون پول چه عذابی میکشه چون اونا فکر میکردن ماریا مایه دار و پولداره و هزینه کردن اون پولا براش کاری نداره..اما سخت در اشتباه بودن...ماریا برای دلار دلار اون پول زحمت میکشید و خون افراد دیگه رو می ریخت تا خرج اونا رو بده..
ماریا توی این فکر ها بود که به مغازه ی لوازم تحریر رسید...
مغازه ی نسبتا بزرگی بود و به محض ورود به اون مغازه بوی چوب به کار رفته در قلبمو ها و بوم نقاشی ها و همینطور هم بوی رنگ رو حس کرد...
برای هر کدوم یک از بچه ها با سلیقه هایی که داشتن دفتر انتخاب کرد...
مثلا برای رز کوچولو که علاقه ی زیادی به اسب تک شاخ داشت یک دفتر با همون طرح خرید...یا حتی برای الکس مداد رنگی هایی با طرح کارتون مورد علاقه اش رو گرفت و به همین ترتیب برای هر ۹ تا بچه به مقدار کافی و لازم کاغذ، بوم، قلمو و مداد رنگی خرید... وقتی به صندوق رفت تا حساب کنه یه پسر زود تر از اون اونجا بود و اونو فروشنده ی پیر مغازه انگار خیلی وقت بود هم دیگه رو میشناختن...چون پیرمرد تا چند دقیقه ی پیش با اون پسر در حال خوش و بش بود و حالا داشت انگیزه ی پسر رو برای کشیدن نقاشیش از یک دختر بدون صورت با یک بال های سیاه و یک بال سفید می پرسید...
ماریا صبرش تموم شده بود و میخواست با صدای بلند عجله ی خودش رو اعلام کنه ولی حس کنجکاویش هم مثله اون پیر مرد در مورد اون نقاشی باعث سکوتش شد...
پسر اول آروم خنده ی دلنشینی کرد که باعث شد ماریا بیشتر در مورد اون پسر کنجکاو شه...
پسر با صدای دلنشینش شروع به توضیح دادن برای پیر مرد کرد:
_ راستش از چند ماه پیش همش خواب این دختر رو که یک بالش سیاهه و یک بالش سفیده رو میبینم...بیشتر اوقات داره تویه خوابم گریه میکنه و اسمم رو به زبون میاره... اون هیچوقت چهره اش رو بهم نشون نمیده...واسه ی همین نقاشیم چهره ای نداره...و مدام بهم میگه که" منو تویه دنیایه واقعی پیدا کن" و خب منم میخوام به اون دختر که حتی نمیدونم فرشته اس یا شیطان کمک کنم و پیداش کنم!
برای به دست آوردن پول تحصیل ۹ تا بچه، بی وقفه چهار روز کامل رو تویه اون قفس لعنتی بود و یادشه که زمانی که داشت از قفس خارج میشد کف اون زمین قرمز شده بود هوا به شدت بوی آهن موجود در خون رو میداد...
حداقل روزی یک بار یه مسابقه میداد تا مبادا برای اون بچه ها پول کم بیاره و نتونه باهاش آرزو های بچه ها رو برآورده کنه...
و امروز چون سریع کار حریفش رو تموم کرده بود پول بیشتری بهش داده بودن...بچه ها نمیدونستن اون برای به دست آوردن اون پول چه عذابی میکشه چون اونا فکر میکردن ماریا مایه دار و پولداره و هزینه کردن اون پولا براش کاری نداره..اما سخت در اشتباه بودن...ماریا برای دلار دلار اون پول زحمت میکشید و خون افراد دیگه رو می ریخت تا خرج اونا رو بده..
ماریا توی این فکر ها بود که به مغازه ی لوازم تحریر رسید...
مغازه ی نسبتا بزرگی بود و به محض ورود به اون مغازه بوی چوب به کار رفته در قلبمو ها و بوم نقاشی ها و همینطور هم بوی رنگ رو حس کرد...
برای هر کدوم یک از بچه ها با سلیقه هایی که داشتن دفتر انتخاب کرد...
مثلا برای رز کوچولو که علاقه ی زیادی به اسب تک شاخ داشت یک دفتر با همون طرح خرید...یا حتی برای الکس مداد رنگی هایی با طرح کارتون مورد علاقه اش رو گرفت و به همین ترتیب برای هر ۹ تا بچه به مقدار کافی و لازم کاغذ، بوم، قلمو و مداد رنگی خرید... وقتی به صندوق رفت تا حساب کنه یه پسر زود تر از اون اونجا بود و اونو فروشنده ی پیر مغازه انگار خیلی وقت بود هم دیگه رو میشناختن...چون پیرمرد تا چند دقیقه ی پیش با اون پسر در حال خوش و بش بود و حالا داشت انگیزه ی پسر رو برای کشیدن نقاشیش از یک دختر بدون صورت با یک بال های سیاه و یک بال سفید می پرسید...
ماریا صبرش تموم شده بود و میخواست با صدای بلند عجله ی خودش رو اعلام کنه ولی حس کنجکاویش هم مثله اون پیر مرد در مورد اون نقاشی باعث سکوتش شد...
پسر اول آروم خنده ی دلنشینی کرد که باعث شد ماریا بیشتر در مورد اون پسر کنجکاو شه...
پسر با صدای دلنشینش شروع به توضیح دادن برای پیر مرد کرد:
_ راستش از چند ماه پیش همش خواب این دختر رو که یک بالش سیاهه و یک بالش سفیده رو میبینم...بیشتر اوقات داره تویه خوابم گریه میکنه و اسمم رو به زبون میاره... اون هیچوقت چهره اش رو بهم نشون نمیده...واسه ی همین نقاشیم چهره ای نداره...و مدام بهم میگه که" منو تویه دنیایه واقعی پیدا کن" و خب منم میخوام به اون دختر که حتی نمیدونم فرشته اس یا شیطان کمک کنم و پیداش کنم!
۵.۲k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.