عشق زخمی
part ⁶
روی صندلی نشسته بودمو موهامو خشک میکردم و یونگی هم روی تخت دراز کشیده بود.
که یه دفعه گفت:فردا شب شام خونه یومی ایناییم.
ات:چرا
یونگی:چون اون خواهرمه
ات:ولی اون از من متنفره
یونگی:میدونی چیه منم ازت بدم میاد
اصن نمیدونم واقعا چرا با جنده ای مثل تو ازدواج کردم!
حرفاش قلبمو میشکوند!
این همون یونگی ۱۰ دقیقه پیش نبود!
از اتاقش بیرون رفتم و روی مبل جلوی تلوزیون نشستم.
بغض گلومو گرفته بود.
از اولشم من زندگی خوبی نداشتم.
از روی مبل داد زدم:میخام از این خونه برممم(با گریه)
از اتاق اومد بیرون و گفت:تو هیچ جایی نمیری!
ات:میرم
یونگی:اگه جونتو دوست داری....
ات:نه دوست ندارم خب
منم میخام زندگی کنم
چرا باید همش دعوا باشه ؟
اصن اصن بیا جدا شیم!
هم تو راحت تری هم من!
چی میگفتم؟
من حتی یه شب بدون دیدنش خوابم نمیبرد!
مایی که اولش یه جوری عاشق هم بودیم که هیشکی نمیتونست از هم جدامون کنه الان وضعمون اینه.
ادامه دارد.......
روی صندلی نشسته بودمو موهامو خشک میکردم و یونگی هم روی تخت دراز کشیده بود.
که یه دفعه گفت:فردا شب شام خونه یومی ایناییم.
ات:چرا
یونگی:چون اون خواهرمه
ات:ولی اون از من متنفره
یونگی:میدونی چیه منم ازت بدم میاد
اصن نمیدونم واقعا چرا با جنده ای مثل تو ازدواج کردم!
حرفاش قلبمو میشکوند!
این همون یونگی ۱۰ دقیقه پیش نبود!
از اتاقش بیرون رفتم و روی مبل جلوی تلوزیون نشستم.
بغض گلومو گرفته بود.
از اولشم من زندگی خوبی نداشتم.
از روی مبل داد زدم:میخام از این خونه برممم(با گریه)
از اتاق اومد بیرون و گفت:تو هیچ جایی نمیری!
ات:میرم
یونگی:اگه جونتو دوست داری....
ات:نه دوست ندارم خب
منم میخام زندگی کنم
چرا باید همش دعوا باشه ؟
اصن اصن بیا جدا شیم!
هم تو راحت تری هم من!
چی میگفتم؟
من حتی یه شب بدون دیدنش خوابم نمیبرد!
مایی که اولش یه جوری عاشق هم بودیم که هیشکی نمیتونست از هم جدامون کنه الان وضعمون اینه.
ادامه دارد.......
۱۳.۷k
۱۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.