وقتی از حرفاش پشیمونه
چان:( بعد از اون حرفایی که بهت زده بود تصمیم گرفته بودی به زندگیت پایان بدی )
تیغ رو توی دستت گرفته بودی و آروم به سمت مچت نزدیک کردی فقط کافی بود تیغ رو به مچ دستت فشار بدی تا همه چی تموم شه ….. تا اینکه صدای باز شدن در توسط فردی که تو الان به خاطرش داشتی از جونت میگذشتی باعث شد پوزخند تلخی تحویلش بدی ….
ات: خوشحالی منو توی این وضع میبینی نه ؟
چان: هعی ات منظورت چیه ؟ صبر کن ببینم اون تیغ … وایستا تو میخواستی چیکار کنی ها ؟
ات: همونطور که خودت گفتی من یه دختر بی عرضه ام ….. من ….من لیاقت زندگی رو ندارم
من هیچوقت هیچ کاری نتونستم برات بکنم متاسفم … برو چان …. برو با دختری زندگی کن که بتونه اون چیزایی رو که من نتونستم بهت بدم رو به بهت بده …. من فقط برات مایه ی دردسر بودم .. ببخش….
بغضت نداشت حرفت رو ادامه بدی و حالا اشک توی چشمات و دید تارت به خاطر اشک ریختن وضیعت رو بد تر میکرد میکرد ….
حالا چان هم با دیدن اشک های تو از خودش متنفر شده بود از این که چه بلایی سر تنها عشق زندگیش آورده؟ سر این که حالا …..با حرفاش عشقش رو وادار به این کرده بود که از زندگیش دست بکشه ……
چان: وای خدا .. من ..من چیکار کردم ؟
چان نتونست تحمل کنه و به سمتت اومد و محکم تو رو توی آغوش گرفت ….
متوجه این شدی که تو تنها کسی نیستی تو این اتاق بی روح گریه میکنه … حالا چان هم همراه با تو داشت گریه میکرد چان مرد خیلی محکمی بود تو تا الان هیچوقت گریه ی چان ندیده بودی مطمئن شدی از کارش پشیمونه ولی میتونست جای خنجری که به قلبت زده بود رو درمان کنه ؟
چان از بغلت جدا شد و با لحن و چشمایی که داد میزد پشیمانی لب زد
چان: من متاسفم…. ات من هیچوقت نمیخواستم اینجوری بشه …
از کنارت از روی تخت بلند شد رو به روت زانو زد
دستای لرزونش رو روی قلبش گذاشت و به حرفش ادامه داد ….
چان: این قلبو میبینی؟ بدون تو نمیتپه
به دستای لرزونش اشاره کرد و دروباره لب زد
چان : میبینی ترس از دست دادن تو اینشکلیش کرده پس لطفا …. منو ببخش . من بدون تو نابود میشم پس از نزار این اتفاق بیفته
تو هیچوقت این حال چان رو ندیده بودی و نمیخواستی ببینی چون هر چقدر هم با اون حرفایی که بهت زده ازش متنفر بودی ۱۰ برارش رو عاشقی بودی پس تو هم کنار مردت نشسته و اون رو تو آغوش کشیدی
ات: مطمئن باش …. هیچوقت تا وقتی که خودت نخوای از پیشت نمیرم
تیغ رو توی دستت گرفته بودی و آروم به سمت مچت نزدیک کردی فقط کافی بود تیغ رو به مچ دستت فشار بدی تا همه چی تموم شه ….. تا اینکه صدای باز شدن در توسط فردی که تو الان به خاطرش داشتی از جونت میگذشتی باعث شد پوزخند تلخی تحویلش بدی ….
ات: خوشحالی منو توی این وضع میبینی نه ؟
چان: هعی ات منظورت چیه ؟ صبر کن ببینم اون تیغ … وایستا تو میخواستی چیکار کنی ها ؟
ات: همونطور که خودت گفتی من یه دختر بی عرضه ام ….. من ….من لیاقت زندگی رو ندارم
من هیچوقت هیچ کاری نتونستم برات بکنم متاسفم … برو چان …. برو با دختری زندگی کن که بتونه اون چیزایی رو که من نتونستم بهت بدم رو به بهت بده …. من فقط برات مایه ی دردسر بودم .. ببخش….
بغضت نداشت حرفت رو ادامه بدی و حالا اشک توی چشمات و دید تارت به خاطر اشک ریختن وضیعت رو بد تر میکرد میکرد ….
حالا چان هم با دیدن اشک های تو از خودش متنفر شده بود از این که چه بلایی سر تنها عشق زندگیش آورده؟ سر این که حالا …..با حرفاش عشقش رو وادار به این کرده بود که از زندگیش دست بکشه ……
چان: وای خدا .. من ..من چیکار کردم ؟
چان نتونست تحمل کنه و به سمتت اومد و محکم تو رو توی آغوش گرفت ….
متوجه این شدی که تو تنها کسی نیستی تو این اتاق بی روح گریه میکنه … حالا چان هم همراه با تو داشت گریه میکرد چان مرد خیلی محکمی بود تو تا الان هیچوقت گریه ی چان ندیده بودی مطمئن شدی از کارش پشیمونه ولی میتونست جای خنجری که به قلبت زده بود رو درمان کنه ؟
چان از بغلت جدا شد و با لحن و چشمایی که داد میزد پشیمانی لب زد
چان: من متاسفم…. ات من هیچوقت نمیخواستم اینجوری بشه …
از کنارت از روی تخت بلند شد رو به روت زانو زد
دستای لرزونش رو روی قلبش گذاشت و به حرفش ادامه داد ….
چان: این قلبو میبینی؟ بدون تو نمیتپه
به دستای لرزونش اشاره کرد و دروباره لب زد
چان : میبینی ترس از دست دادن تو اینشکلیش کرده پس لطفا …. منو ببخش . من بدون تو نابود میشم پس از نزار این اتفاق بیفته
تو هیچوقت این حال چان رو ندیده بودی و نمیخواستی ببینی چون هر چقدر هم با اون حرفایی که بهت زده ازش متنفر بودی ۱۰ برارش رو عاشقی بودی پس تو هم کنار مردت نشسته و اون رو تو آغوش کشیدی
ات: مطمئن باش …. هیچوقت تا وقتی که خودت نخوای از پیشت نمیرم
۱۹.۳k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.