پارت۲۳
+بلاخره بیدار شدی؟
به تهیونگ که باحوله خیس بالای سرم نشسته بود نگاه کردم... توجام نشستم
_آقای ته شما از کی اینجایین؟
+حدودا از وقتی خوابیدی پنج شیش بار بهت سر زدم و تبتو چک کردم... خوشبختانه اومده پایین
خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین
_کاش کارای خودتونو انجام میدادین... چرا وقتتونو سر من تلف کردین؟
+از حرفی که زدی خوشم نیومد پس نادیدش میگیرم
از جاش پاشد و راه افتاد سمت در
+ از جات تکون نخور تابیام...
حس میکردم دارم آب میشم از خجالت
خیلی باهام مهربون بود نمیدونستم بعدا چطور باید واسش جبران کنم... اصلا راهی واسه جبرانش بود؟
نشستم تو جام. همونلحظه تهیونگ با یه سینی که کاسه و نون توش بود اومد داخل و کنارم نشست...
+یکم سوپ جلبکه شاید دوست داشته باشی...
دستپختم اونقدرام بد نیست
_آقای ته من نمیتونم خوبیهای شمارو جبران کنم بعدا...
+جبران میکنی...
قاشقو پرکرد و آورد سمت دهنم... سرمو انداختم پایین
+دهنتو باز کن الان میریزه دیگه.. عه
دهنمو باز کردم و سوپو خوردم... با چشیدن مزش چشام چارتا شد...
+چیشد بدمزست؟
_نه نه خیلی خوشمزس... انتظارشو نداشتم
+به من نمیاد آشپز خوبی باشم؟
_نه آقای ته منظورم این نبود...
+پس باید همشو بخوری تا زودتر خوب شی...
تموم کاسه رو آروم آروم خوردم
+حالا دوباره استراحت کن
_ولی من خوبم
+من دکترما.. میگم استراحت کن چرا مقاومت میکنی؟
هیچی نگفتم
+میرم تو اتاقم کاریم داشتی صدام بزن.. خودت نیا
و رفت بیرون و درو بست.. هنوزم باورم نشده بود که تهیونگ بهم غذا داد... چرا باهام اینجوری رفتار میکرد؟ درسته که مهربونه اما تااین حد یکم غیر طبیعی بود...امروز دیگه باید میرفتم اما کجا میرفتم؟ پیش اون مرتیکه که نمیتونم برم... به محض اینکه منو ببینه دوباره خیالش راحت میشه که من هستم واسش کار کنم و به قمار کردنش ادامه میده... اممم شاید برم خونه لانا دختر داییم... خب لانا به داییم میگفت... اونموقع باید میگفتم این دوسال کجا بودم؟ چه غلطی باید میکردم دقیقا؟ همینطور تو فکر بودم که یهو یه صدای آشنا به گوشم خورد... آروم از جام پاشدمو گوشمو چسبوندم به در
_میدونم اینجاست.. پس دروغ نگو
+دلیلی نداره بخوام قایمش کنم..
وای خدایا... صدای کوک بود... دستمو روی قلبم گذاشتم.. تو دهنم میزد... اومده بود دنبال من؟ صدای قدم میشنیدم که داشت به در نزدیک میشد... سریع خودمو پرت کردم زیر تخت... یهو در باز شد.. فقط یه جفت کفش اسپرت مشکی میدیدم
+جونگ کوک تو نمیتونی همینطوری وارد اتاق بشی...
قدم ورداشت سمت تخت
_من میدونم اینجا بوده
+چرا باید اینجا باشه مگه فرار نکرده؟
بدون اینکه چیزی بگه توی اتاق یهو سر جاش وایساد....
شرطا
لایک=۱۶
کامنت=۲٠
به تهیونگ که باحوله خیس بالای سرم نشسته بود نگاه کردم... توجام نشستم
_آقای ته شما از کی اینجایین؟
+حدودا از وقتی خوابیدی پنج شیش بار بهت سر زدم و تبتو چک کردم... خوشبختانه اومده پایین
خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین
_کاش کارای خودتونو انجام میدادین... چرا وقتتونو سر من تلف کردین؟
+از حرفی که زدی خوشم نیومد پس نادیدش میگیرم
از جاش پاشد و راه افتاد سمت در
+ از جات تکون نخور تابیام...
حس میکردم دارم آب میشم از خجالت
خیلی باهام مهربون بود نمیدونستم بعدا چطور باید واسش جبران کنم... اصلا راهی واسه جبرانش بود؟
نشستم تو جام. همونلحظه تهیونگ با یه سینی که کاسه و نون توش بود اومد داخل و کنارم نشست...
+یکم سوپ جلبکه شاید دوست داشته باشی...
دستپختم اونقدرام بد نیست
_آقای ته من نمیتونم خوبیهای شمارو جبران کنم بعدا...
+جبران میکنی...
قاشقو پرکرد و آورد سمت دهنم... سرمو انداختم پایین
+دهنتو باز کن الان میریزه دیگه.. عه
دهنمو باز کردم و سوپو خوردم... با چشیدن مزش چشام چارتا شد...
+چیشد بدمزست؟
_نه نه خیلی خوشمزس... انتظارشو نداشتم
+به من نمیاد آشپز خوبی باشم؟
_نه آقای ته منظورم این نبود...
+پس باید همشو بخوری تا زودتر خوب شی...
تموم کاسه رو آروم آروم خوردم
+حالا دوباره استراحت کن
_ولی من خوبم
+من دکترما.. میگم استراحت کن چرا مقاومت میکنی؟
هیچی نگفتم
+میرم تو اتاقم کاریم داشتی صدام بزن.. خودت نیا
و رفت بیرون و درو بست.. هنوزم باورم نشده بود که تهیونگ بهم غذا داد... چرا باهام اینجوری رفتار میکرد؟ درسته که مهربونه اما تااین حد یکم غیر طبیعی بود...امروز دیگه باید میرفتم اما کجا میرفتم؟ پیش اون مرتیکه که نمیتونم برم... به محض اینکه منو ببینه دوباره خیالش راحت میشه که من هستم واسش کار کنم و به قمار کردنش ادامه میده... اممم شاید برم خونه لانا دختر داییم... خب لانا به داییم میگفت... اونموقع باید میگفتم این دوسال کجا بودم؟ چه غلطی باید میکردم دقیقا؟ همینطور تو فکر بودم که یهو یه صدای آشنا به گوشم خورد... آروم از جام پاشدمو گوشمو چسبوندم به در
_میدونم اینجاست.. پس دروغ نگو
+دلیلی نداره بخوام قایمش کنم..
وای خدایا... صدای کوک بود... دستمو روی قلبم گذاشتم.. تو دهنم میزد... اومده بود دنبال من؟ صدای قدم میشنیدم که داشت به در نزدیک میشد... سریع خودمو پرت کردم زیر تخت... یهو در باز شد.. فقط یه جفت کفش اسپرت مشکی میدیدم
+جونگ کوک تو نمیتونی همینطوری وارد اتاق بشی...
قدم ورداشت سمت تخت
_من میدونم اینجا بوده
+چرا باید اینجا باشه مگه فرار نکرده؟
بدون اینکه چیزی بگه توی اتاق یهو سر جاش وایساد....
شرطا
لایک=۱۶
کامنت=۲٠
۷.۳k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.