عشقی مانع های فراوان
وقتی......
(ایندفعه میخوان از تهکوک بنویسم....خودم تهکوک شیپرم....خوشگلا....امیدوارم خوشتون بیاد)
چند ماهی از دیدار جونگکوک با تهیونگ میگذشت خودشم نمیدونست چجوری این چند ماه رو با فکرتنها عشق زندگیش گذرونده بود فقط اینو میدونست باید بره بهش اعتراف کنه و خودشو راحت کنه اما.....اما میترسید......میترسید که تهیونگ عشقشو نپذیره
افکارشو دور ریخت یه دوش کوتاه گرفت حاضر شد و به سمت پارکی که تهیونگ و ا.ت میرفتن راه افتاد
(چند مین بعد توی پارک)
''چاگیا...''
''اومدم''
دستاشون رو قفل دستای هم کردن...کوکی با دیدن این صحنه خونش به جوش اومد
اما مجبور بود نقششو خوب بازی کنه
"اوهه....تهیونگا؟؟؟؟....یونا...... شمام اینجایین؟؟''
''یاااا...جونگکوکا.....دفعه اخرت باش....که به ما سر نمیزنی......مثلن ما ازت بزرگترین''
''ببخشید اجوما...ببخشید اجوشی...من...''(حرفش با حرفه تهیونگ قط شد)
''اجوما و اجوشی اخه من تورو بزنم نابود کنم بچه...''دستشو بالا برد تا پسرکش رو بزنه که کوکی با چشمای خرگوشیش و اون لبخندش که تهیونگ رو از خو بی خود میکرد بهش چشم دوخت
''اشش..... بازم این چشا و اون لبخند؟؟؟همیشه با این لبخند و چشاش از خود بیخودم میکنه شیطونه میگه همین الان بهش این عشق لعنتی رو اعتراف کنم(تو دلش)''
دلش میخواس همین الان اون لبارو به اثارت خودش در بیاره اما نمی تونست
و فقط سکوت کرد
(2 hour later)
تهیونگ رو به خونش دعوت کرده بود به بهانه فیلم دیدن ومیخواست بهش اعتراف کنه بهترین موقع برای اعتراف بود اما خیلی میترسید(مادر برات بمیره نترس ما بهت کمک میکنیم🥺🤭مادر علی فدات شع)
داشت خوراکی هارو میاورد و باخودش یه عالمه فکر منفی داشت که با صدای در به خودش اومد
سریع رفت سمت در و بازش کرد
''اوهههه...تهیونگا خوش اومدی......بیا تو''
''مرسی رفیق''
(ویو تهیونگ)
وایی چه خونه ی باحالیه یه خونه مدرن
ولی.....چرا انقد تم خونش مشکیه
چرا هیچکس خونه نیست
وایی خدا چی به سر این پسرک اومده
''یه سوال؟؟چرا تنها زندگی میکنی؟؟''
''اههه......راستش.....من کسیو ندارم یه خواهر از دار دنیا داشتم که اسمش لیونا(اسمش من دراوردیه)بود که با دوس پسرش ازدواج کرد و پدر و مادرم هق هق رفتن و منو تنها گذاشتن هق هق .......''
وایی من چیکار کردم دستی دستی حال عشقمو دلیل نفس کشیدنمو به گریه انداختم لعنت بهم......ایشششش
''هیشش......هیشش.....اروم باش هر چقد میخوایی خودتو خالی کن''
گفت و سکوت کرد
(چند مین بعد)
جونگکوک دیگه اروم شده بود و داشتن با تهی فیلم میدیدن
''راستش....''
''من میخوام بهت یه چیزی بگم''
''اهه.....تهیونگا بگو چی میخوایی بگی''
''ر.....را....راستش.....من.....عاشقتم خرگوش کوچولوم''
''و..وا....واقعا''
''هه....پس چی فک کردی؟؟......فک کردی من دارم الکی میگم؟؟''
''ن...ن..نه......همچین قص''
حرفش با قرار گرفتن لبای تهیونگ رو لباش حرفش تو دهنش زندانی شد
با ولع لبای همو به بازی میگرفتن
حتی بین بوسشون زبونشون رو وارد دهن هم میکردن و تک به تک نقاط دهن همو میچشیدن تا چن دیقه این ادامه داشت وبرای اینکه نفس بگیرن صدادار از هم جدا شدن
هر دوشون نفس نفس میزدن و خمار توی چشمای هم خیره بودن توی اون حالت بودن که تهیونگ نزدیک کوکی شد و لیسی به گردنش زد و دم گوشش با صدای دیپش گفت
''وقتشه برام جبران کنی بیبی بوی '' و لباش رو روی لبای کوک قرار داد و اون رو براید استایل بغلش کرد و به سمت اتاق برد و بدون صبر لباسشو دراورد و رو کوکی خیمه زد و......
(توقع ندارین من مقدس ازین چیزا بنویسم؟؟😂❤️)
(صبح)
(ویو جونگکوک)
صبح با کمر درد عجیبی پاشدم صدای دوش اب میومد و نشونه ای ازین بود که دوس پسرم حمامه و یهو دیدم تهی با بالاتنه ی لخت جلوم ظاهر شد از خجالت میتونستم قرمزی لپام رو حس کنم
''چاگیا....؟؟بیدار شدی ''
''اره صب بخیر''
''صب توهم بخیر''
''حالا برو بیرون میخوام برم دوش بگیرم''
''منکه.....''
''یااااا.....تهیونگااااااا......گفتم برو بیرون''
دستاشو نشونه ی تسلیم بالا برد
''باشه......باشع....من رفتم ولی سعی نکن اثرات هنریمو از بین ببری''گفت و رفت
کوکی یه دوش چن مینی گرفت و اومد بیرون و از اتاق بیرون رفت
(ایندفعه میخوان از تهکوک بنویسم....خودم تهکوک شیپرم....خوشگلا....امیدوارم خوشتون بیاد)
چند ماهی از دیدار جونگکوک با تهیونگ میگذشت خودشم نمیدونست چجوری این چند ماه رو با فکرتنها عشق زندگیش گذرونده بود فقط اینو میدونست باید بره بهش اعتراف کنه و خودشو راحت کنه اما.....اما میترسید......میترسید که تهیونگ عشقشو نپذیره
افکارشو دور ریخت یه دوش کوتاه گرفت حاضر شد و به سمت پارکی که تهیونگ و ا.ت میرفتن راه افتاد
(چند مین بعد توی پارک)
''چاگیا...''
''اومدم''
دستاشون رو قفل دستای هم کردن...کوکی با دیدن این صحنه خونش به جوش اومد
اما مجبور بود نقششو خوب بازی کنه
"اوهه....تهیونگا؟؟؟؟....یونا...... شمام اینجایین؟؟''
''یاااا...جونگکوکا.....دفعه اخرت باش....که به ما سر نمیزنی......مثلن ما ازت بزرگترین''
''ببخشید اجوما...ببخشید اجوشی...من...''(حرفش با حرفه تهیونگ قط شد)
''اجوما و اجوشی اخه من تورو بزنم نابود کنم بچه...''دستشو بالا برد تا پسرکش رو بزنه که کوکی با چشمای خرگوشیش و اون لبخندش که تهیونگ رو از خو بی خود میکرد بهش چشم دوخت
''اشش..... بازم این چشا و اون لبخند؟؟؟همیشه با این لبخند و چشاش از خود بیخودم میکنه شیطونه میگه همین الان بهش این عشق لعنتی رو اعتراف کنم(تو دلش)''
دلش میخواس همین الان اون لبارو به اثارت خودش در بیاره اما نمی تونست
و فقط سکوت کرد
(2 hour later)
تهیونگ رو به خونش دعوت کرده بود به بهانه فیلم دیدن ومیخواست بهش اعتراف کنه بهترین موقع برای اعتراف بود اما خیلی میترسید(مادر برات بمیره نترس ما بهت کمک میکنیم🥺🤭مادر علی فدات شع)
داشت خوراکی هارو میاورد و باخودش یه عالمه فکر منفی داشت که با صدای در به خودش اومد
سریع رفت سمت در و بازش کرد
''اوهههه...تهیونگا خوش اومدی......بیا تو''
''مرسی رفیق''
(ویو تهیونگ)
وایی چه خونه ی باحالیه یه خونه مدرن
ولی.....چرا انقد تم خونش مشکیه
چرا هیچکس خونه نیست
وایی خدا چی به سر این پسرک اومده
''یه سوال؟؟چرا تنها زندگی میکنی؟؟''
''اههه......راستش.....من کسیو ندارم یه خواهر از دار دنیا داشتم که اسمش لیونا(اسمش من دراوردیه)بود که با دوس پسرش ازدواج کرد و پدر و مادرم هق هق رفتن و منو تنها گذاشتن هق هق .......''
وایی من چیکار کردم دستی دستی حال عشقمو دلیل نفس کشیدنمو به گریه انداختم لعنت بهم......ایشششش
''هیشش......هیشش.....اروم باش هر چقد میخوایی خودتو خالی کن''
گفت و سکوت کرد
(چند مین بعد)
جونگکوک دیگه اروم شده بود و داشتن با تهی فیلم میدیدن
''راستش....''
''من میخوام بهت یه چیزی بگم''
''اهه.....تهیونگا بگو چی میخوایی بگی''
''ر.....را....راستش.....من.....عاشقتم خرگوش کوچولوم''
''و..وا....واقعا''
''هه....پس چی فک کردی؟؟......فک کردی من دارم الکی میگم؟؟''
''ن...ن..نه......همچین قص''
حرفش با قرار گرفتن لبای تهیونگ رو لباش حرفش تو دهنش زندانی شد
با ولع لبای همو به بازی میگرفتن
حتی بین بوسشون زبونشون رو وارد دهن هم میکردن و تک به تک نقاط دهن همو میچشیدن تا چن دیقه این ادامه داشت وبرای اینکه نفس بگیرن صدادار از هم جدا شدن
هر دوشون نفس نفس میزدن و خمار توی چشمای هم خیره بودن توی اون حالت بودن که تهیونگ نزدیک کوکی شد و لیسی به گردنش زد و دم گوشش با صدای دیپش گفت
''وقتشه برام جبران کنی بیبی بوی '' و لباش رو روی لبای کوک قرار داد و اون رو براید استایل بغلش کرد و به سمت اتاق برد و بدون صبر لباسشو دراورد و رو کوکی خیمه زد و......
(توقع ندارین من مقدس ازین چیزا بنویسم؟؟😂❤️)
(صبح)
(ویو جونگکوک)
صبح با کمر درد عجیبی پاشدم صدای دوش اب میومد و نشونه ای ازین بود که دوس پسرم حمامه و یهو دیدم تهی با بالاتنه ی لخت جلوم ظاهر شد از خجالت میتونستم قرمزی لپام رو حس کنم
''چاگیا....؟؟بیدار شدی ''
''اره صب بخیر''
''صب توهم بخیر''
''حالا برو بیرون میخوام برم دوش بگیرم''
''منکه.....''
''یااااا.....تهیونگااااااا......گفتم برو بیرون''
دستاشو نشونه ی تسلیم بالا برد
''باشه......باشع....من رفتم ولی سعی نکن اثرات هنریمو از بین ببری''گفت و رفت
کوکی یه دوش چن مینی گرفت و اومد بیرون و از اتاق بیرون رفت
۴.۱k
۱۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.