پارت (۱۵)
پارت (۱۵)
کارگر ها همگی توی صف ایستاده بودن تا بعد از نوشتن اسمهاشون
داخل دفتری کثیف و کاهی، یک بیل تحویل بگیرن و مشغول
ریختن زغال ها داخل اون دریچهی چند در چند بشن.
گاهی درمورد زنی که شب قبل رو باهاش گذرونده بودن حرف
می زدن، گاهی فرد جلوییشون رو هل میدادن تا شاید با اینکار
زودتر نوبتشون برسه و گاهی هم در سکوت منتظر می موندن.
تهیونگ اما از اونهایی بود که تمام مدت به نقطه ای نامعلوم از رو
به روشون خیره می شن و با ظاهری کامالً خنثی، در سکوت، به
آرومی به جلو حرکت می کنن، از اونهایی که نه با کسی حرفی
دارن و نه کسی دلش می خواد با اونها حرف بزنه.
گرمای محیط، خشم و صدای غرهای اکثریت رو باال برده بود.
اغلب کارگران اون بخش، مردهای بی اعصابی بودن که دنبال یک
بهونه برای دعوای فیزیکی می گشتن و این یکی از همون دالیلی
بود که کسی دلش نمی خواست حتی پاش رو توی این طبقه بذاره.
مدتی گذشت و باالخره نوبت به تهیونگ رسید که امروز از لحاظ
بی حوصلگی و خستگی، کم از اون مردهایی که توی ذهنش
"دیوونه" خطابشون میکرد، نداشت. روی میز چوبی خم شد و مثل
تمام کارگرها اسمش رو با خودکار نوشت و ثبت کرد. بی هیچ
حرفی صاف ایستاد و خواست بیلی رو برداره که با شنیدن صدای
مسئول موتورخونه، دستش در هوا معلق موند.
__دیروز ندیدمت، آسیایی!
نگاه قهوه ای رنگ و بیروحش رو به چشم های آبی رنگ رئیسش
داد و بعد از کمی مکث، در جواب گفت:
_دیروز یکم دیرتر کارمو شروع کردم.
بی هیچ جملهی دیگه ای، بیل رو برداشت و خواست سریعتر اونجا
رو ترک کنه که دومرتبه با شنیدن صدای بلند همون مرد سر جاش
متوقف شد.
_شما مفتخوره ا به ازای هر یه دقیقه ای که اینجایید از من پول
می گیرید، حاال اینجایی و بهم میگی دیروز دیرتر کارتو شروع
کردی، کیم؟!
بدون اینکه ذره ای بترسه یا تغییری در حالتش ایجاد کنه، به سمت
مرد فربه و کوتاه قدی که حاال از روی صندلی بلند شده بود،
برگشت و با پوزخند واضحی که گوشهی لبش نشسته بود، گفت:
_دیروز بابت تاخیرم پول کمتری گرفتم، می تونی از اون نوچه ی
احمقت بپرسی!
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی بمونه یا دنبال دردسر بیشتری بگرده،
راهش رو گرفت و رفت.
جونگ هه که از دور همه چیز رو تماشا کرده بود، در حالی که
دستهای زغالیش رو با پیراهنش تمیز می کرد، به سمت تهیونگ
دوید و به محض رسیدن به پسر، سرعت راه رفتنش رو باهاش
هماهنگ کرد.
_چی می گفت؟
کارگر ها همگی توی صف ایستاده بودن تا بعد از نوشتن اسمهاشون
داخل دفتری کثیف و کاهی، یک بیل تحویل بگیرن و مشغول
ریختن زغال ها داخل اون دریچهی چند در چند بشن.
گاهی درمورد زنی که شب قبل رو باهاش گذرونده بودن حرف
می زدن، گاهی فرد جلوییشون رو هل میدادن تا شاید با اینکار
زودتر نوبتشون برسه و گاهی هم در سکوت منتظر می موندن.
تهیونگ اما از اونهایی بود که تمام مدت به نقطه ای نامعلوم از رو
به روشون خیره می شن و با ظاهری کامالً خنثی، در سکوت، به
آرومی به جلو حرکت می کنن، از اونهایی که نه با کسی حرفی
دارن و نه کسی دلش می خواد با اونها حرف بزنه.
گرمای محیط، خشم و صدای غرهای اکثریت رو باال برده بود.
اغلب کارگران اون بخش، مردهای بی اعصابی بودن که دنبال یک
بهونه برای دعوای فیزیکی می گشتن و این یکی از همون دالیلی
بود که کسی دلش نمی خواست حتی پاش رو توی این طبقه بذاره.
مدتی گذشت و باالخره نوبت به تهیونگ رسید که امروز از لحاظ
بی حوصلگی و خستگی، کم از اون مردهایی که توی ذهنش
"دیوونه" خطابشون میکرد، نداشت. روی میز چوبی خم شد و مثل
تمام کارگرها اسمش رو با خودکار نوشت و ثبت کرد. بی هیچ
حرفی صاف ایستاد و خواست بیلی رو برداره که با شنیدن صدای
مسئول موتورخونه، دستش در هوا معلق موند.
__دیروز ندیدمت، آسیایی!
نگاه قهوه ای رنگ و بیروحش رو به چشم های آبی رنگ رئیسش
داد و بعد از کمی مکث، در جواب گفت:
_دیروز یکم دیرتر کارمو شروع کردم.
بی هیچ جملهی دیگه ای، بیل رو برداشت و خواست سریعتر اونجا
رو ترک کنه که دومرتبه با شنیدن صدای بلند همون مرد سر جاش
متوقف شد.
_شما مفتخوره ا به ازای هر یه دقیقه ای که اینجایید از من پول
می گیرید، حاال اینجایی و بهم میگی دیروز دیرتر کارتو شروع
کردی، کیم؟!
بدون اینکه ذره ای بترسه یا تغییری در حالتش ایجاد کنه، به سمت
مرد فربه و کوتاه قدی که حاال از روی صندلی بلند شده بود،
برگشت و با پوزخند واضحی که گوشهی لبش نشسته بود، گفت:
_دیروز بابت تاخیرم پول کمتری گرفتم، می تونی از اون نوچه ی
احمقت بپرسی!
و بعد بدون اینکه منتظر جوابی بمونه یا دنبال دردسر بیشتری بگرده،
راهش رو گرفت و رفت.
جونگ هه که از دور همه چیز رو تماشا کرده بود، در حالی که
دستهای زغالیش رو با پیراهنش تمیز می کرد، به سمت تهیونگ
دوید و به محض رسیدن به پسر، سرعت راه رفتنش رو باهاش
هماهنگ کرد.
_چی می گفت؟
۱۳.۱k
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.