عشق قدیمی ( پارت 5)
کوک : حالا خوب شد، دیگه نبینم بهم بگی آقای جونگ کوک یا آقای جئون
ا/ت: باشه دیگه بهت نميگم جونگ کوک ، ک.. کوک
اصلا عادت نداشتم بهش اینو بگم ولی خب مجبور بودم کاری هم نمیتونستم بکنم، فرداشب قرار بود خانواده ی کوک بیان خونمون
پرش زمانی فردا شب ( علامت ا/ت #) ( علامت کوک &)
&: خوش اومدین! بهبه جونگیم میبینم که دخترتم آوردی
جونگیم : آره، همش میگفت بریم میخوام زندایی و ببینم. راستی ا/ت کجاست؟
&: داره آماده میشه
مامانش: خیلی دلم برات تنگ شده بود پسرم 😊
&: منم همینطور مامان، ولی من دیگه ازدواج کردم، اگه دلتون برای من تنگ میشه باید برای ا/ت هم تنگ بشه
مامانش : مگه میشه دلم برای عروسم تنگ نشه، فقط چرا نمیاد پایین؟
&: اتفاقا حلال زادس، اومد ( خدایا چقد خوشگل شده، ولی باید لباسشو عوض کنه جلوی سوهو یکم بازه، دستشو گرفتمو بردمش بالا)
&: ا/ت میشه لطفا لباستو عوض کنی؟
#: چرا؟ مگه چشه؟
&: میشه لطفا گوش کنی؟ ( با حالت کیوت)
#: باشه
&: مرسی 😊
لباسمو عوض کردمو و باهم رفتیم پایین، به همه سلام کردم و اولین بار بود سوهو و بچه ی جونگیمو میدیدم، بچش خیلی بامزه بود.
بهم سلام کردو لحن خیلی بامزه ای داشت
گیونگ : شلام زندالی
#: سلام عزیزم، تو خیلی بانمکی.
( خیلی دلم میخواست بخورمش، خیلی خوشمزه و خوردنی بود( عکسشو میذارم) وقت شام شد، شام خوردیم و میزو جمع کردیم. داشتیم صحبت میکردیم که بحث در مورد بچه شد و در مورد بامزگی گیونگ میگفتن بعدش هم خواهر کوک و هم مادرش گفتن که ماهم باید بچه دار شیم، کوک هم که از خداش بود هر حرفی اونا میزدن تایید میکرد، خیلی عصبانی شده بودم ولی خودمو کنترل کردم، دارم میترکم از بس خودمو برای هر بحثی که میشد کنترل کردم، کوک متوجه شده بود که عصبیم ولی منتظر شد که مامانش اینا برن و بعد باهم حرف بزنیم. خانوادش رفتن و ماهم رفتیم که باهم حرف بزنیم.....
خب میدونم بد جایی کات کردم ولی صب کنین تا پارت 6، دوستون دارم لایک و کامنت یادتون نره 💕💕
ا/ت: باشه دیگه بهت نميگم جونگ کوک ، ک.. کوک
اصلا عادت نداشتم بهش اینو بگم ولی خب مجبور بودم کاری هم نمیتونستم بکنم، فرداشب قرار بود خانواده ی کوک بیان خونمون
پرش زمانی فردا شب ( علامت ا/ت #) ( علامت کوک &)
&: خوش اومدین! بهبه جونگیم میبینم که دخترتم آوردی
جونگیم : آره، همش میگفت بریم میخوام زندایی و ببینم. راستی ا/ت کجاست؟
&: داره آماده میشه
مامانش: خیلی دلم برات تنگ شده بود پسرم 😊
&: منم همینطور مامان، ولی من دیگه ازدواج کردم، اگه دلتون برای من تنگ میشه باید برای ا/ت هم تنگ بشه
مامانش : مگه میشه دلم برای عروسم تنگ نشه، فقط چرا نمیاد پایین؟
&: اتفاقا حلال زادس، اومد ( خدایا چقد خوشگل شده، ولی باید لباسشو عوض کنه جلوی سوهو یکم بازه، دستشو گرفتمو بردمش بالا)
&: ا/ت میشه لطفا لباستو عوض کنی؟
#: چرا؟ مگه چشه؟
&: میشه لطفا گوش کنی؟ ( با حالت کیوت)
#: باشه
&: مرسی 😊
لباسمو عوض کردمو و باهم رفتیم پایین، به همه سلام کردم و اولین بار بود سوهو و بچه ی جونگیمو میدیدم، بچش خیلی بامزه بود.
بهم سلام کردو لحن خیلی بامزه ای داشت
گیونگ : شلام زندالی
#: سلام عزیزم، تو خیلی بانمکی.
( خیلی دلم میخواست بخورمش، خیلی خوشمزه و خوردنی بود( عکسشو میذارم) وقت شام شد، شام خوردیم و میزو جمع کردیم. داشتیم صحبت میکردیم که بحث در مورد بچه شد و در مورد بامزگی گیونگ میگفتن بعدش هم خواهر کوک و هم مادرش گفتن که ماهم باید بچه دار شیم، کوک هم که از خداش بود هر حرفی اونا میزدن تایید میکرد، خیلی عصبانی شده بودم ولی خودمو کنترل کردم، دارم میترکم از بس خودمو برای هر بحثی که میشد کنترل کردم، کوک متوجه شده بود که عصبیم ولی منتظر شد که مامانش اینا برن و بعد باهم حرف بزنیم. خانوادش رفتن و ماهم رفتیم که باهم حرف بزنیم.....
خب میدونم بد جایی کات کردم ولی صب کنین تا پارت 6، دوستون دارم لایک و کامنت یادتون نره 💕💕
۴۹.۱k
۲۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.