به هم خواهیم رسید ادامه پارت ۳
گوشیمو همون طوری روی میز گذاشتم
+خوبی
-آره غذا خوردی
+اوهوم غذاتو تو فر گذاشتم
-مرسی
دوباره سرد بود به جز جوابای یه کلمه ای چیزی نمیگفت یا شایدم خسته بود
+من میرم دستشویی
-اوهوم
یونگی سمت فر رفت و غذا رو در آورد و روی میز گذاشت تا اینکه چشش به موبایل رزا خورد باورش نمی شد هنوز تو
یاد اون جانگ کوک آشغال باشه گوشیو با ناباوری نگاه میکرد و از خودش ناراحت بود که به رزا اعتماد کرده بعد دستشو محکم به میز کوبید که ناگهان گوشی رزا از گالری بیرون اومد و بگ گراند گوشیش معلوم شد یونگی همون لحظه از حس طمع و حرص قبلش در اومد و شکوفه شوق تو دلش جوونه زد
یکی از سلفیاشونو روی بگ گراندش گذاشته بود همون لحظه شد که به دختر یه شانس داد تا توی وجود سرد و بزرگش دنبال کلید قلبش بگرده و اونو باز کنه و یونگی واقعی رو از اسارت نجات بده
رزا اول فکر میکرد یونگی فرشته نجاتشه ولی الان خود رزا فرشته نجات یونگی شده و رفتاراش باعث میشه یونگی کارایی کنه که تاحالا انجامشون نداده یا غرورش اجازه به انجام این کار ها نمیداده
رزا از دست شویی بیرون اومد و با لبخند یونگی مواجه شد چیزی که از وقتی ملاقاتش کرده بود ندیده بودتش
انقدر لبخند یونگی شیرین و خواستنی بود که رزا جا خورد و یک لحظه سر جاش وایستاد که باعث واکنش دادن یونگی شد
-چی شده
+لب لبخندت
-مگه چیه
+بر خلاف صورت سردت لبخندت خیلی شیرینه
-ممنونم
و بعد یونگی دستش رو به پشت گوشش بزد و لبخندی مظلومانه زد اون خجالت کشید؟
اون کی بود کسی بود که صبح دیده بود یا یه گربه معصوم که جلوش وایستاده
این پسر چند تا رو داشت
رزا پیداشت کرده بود اونی که درون یونگی سرد و وحشی پنهان شده
اون پسر زیبا و مهربون که لثه ای میخنده و خیلی کیوت خجالت میکشه اون اسمش یونگیه نه نقابی که درس کرده بود
رزا فقط یک روز بود که میشناختش ولی از کل زیر و بم های چهره و اخلاقش بیشتر از همه کس خبر داشت چون یونگی هیچ وقت آدم درونشو به کسی نشون نمیداد
شاید اون آدم جزو توهمات رزا بود چون هیچ کس تاحالا ندیده بودتش
یعنی یونگی قرار بود همیشه اینطور باشه
یا باز غرورش اجازه نده و زیر همه چیز بزنه
اون شب گذشت صبح روز بعد رزا و یونگی کلی با هم وقت گذروندن و این باعث میشد بیشتر به هم علاقه پیدا کنن و یونگی هم هر دیقه بهتر از قبلش می شد
این پسر نه مشکل روانی داشت و نه بی ادب و بیش از حد مغرور بود اون فقط تنها بود و به یک آدم نیاز داشت که باهاش عشقو تجربه کنه
نزدیکای شب بود دوباره سر و کله ی جرج پیدا شد انگار باز بو های بدی میومد
*آقا مستر تهیوگ تشریف اوردن
یونگی به محض شنیدن اسم تهیونگ خودشو گم کرد قاشق از دستش افتاد و سرفه ای ریز کرد
تهیونگ کی بود چرا باید یونگی انقد استرس می گرفت و دست و پاشو گم میکرد مشتاقانه منتظر شدم که تهیونگ وارد بشه بلند شدم تا شاید بی احترامی نباشه
تهیونگ وارد شد یک مرد نسبتا قد بلند با موهای فر مشکی با کت سبز لاجوردی و باشلوار تنگ سیاه دو نفر بغلش که فکر کنم بادیگارد بودن وارد شدن یونگی سمتش رفت و تعظیم کرد
منم از دور تعظیم کردم
با قدم های کوتاه ولی استوار سمت من اومد دستشو زیر چونم گذاشت
×چقدر زیبا
+م ممنونم آقا
×تهیونگ صدام کن
×ببینم شوگا از کجا خریدیش
بعد بادیگارداش شروع به خنده کردن
یونگی لبخندی به زور زد و منتظر حرف بعدی تهیونگ موند
.پایان.
+خوبی
-آره غذا خوردی
+اوهوم غذاتو تو فر گذاشتم
-مرسی
دوباره سرد بود به جز جوابای یه کلمه ای چیزی نمیگفت یا شایدم خسته بود
+من میرم دستشویی
-اوهوم
یونگی سمت فر رفت و غذا رو در آورد و روی میز گذاشت تا اینکه چشش به موبایل رزا خورد باورش نمی شد هنوز تو
یاد اون جانگ کوک آشغال باشه گوشیو با ناباوری نگاه میکرد و از خودش ناراحت بود که به رزا اعتماد کرده بعد دستشو محکم به میز کوبید که ناگهان گوشی رزا از گالری بیرون اومد و بگ گراند گوشیش معلوم شد یونگی همون لحظه از حس طمع و حرص قبلش در اومد و شکوفه شوق تو دلش جوونه زد
یکی از سلفیاشونو روی بگ گراندش گذاشته بود همون لحظه شد که به دختر یه شانس داد تا توی وجود سرد و بزرگش دنبال کلید قلبش بگرده و اونو باز کنه و یونگی واقعی رو از اسارت نجات بده
رزا اول فکر میکرد یونگی فرشته نجاتشه ولی الان خود رزا فرشته نجات یونگی شده و رفتاراش باعث میشه یونگی کارایی کنه که تاحالا انجامشون نداده یا غرورش اجازه به انجام این کار ها نمیداده
رزا از دست شویی بیرون اومد و با لبخند یونگی مواجه شد چیزی که از وقتی ملاقاتش کرده بود ندیده بودتش
انقدر لبخند یونگی شیرین و خواستنی بود که رزا جا خورد و یک لحظه سر جاش وایستاد که باعث واکنش دادن یونگی شد
-چی شده
+لب لبخندت
-مگه چیه
+بر خلاف صورت سردت لبخندت خیلی شیرینه
-ممنونم
و بعد یونگی دستش رو به پشت گوشش بزد و لبخندی مظلومانه زد اون خجالت کشید؟
اون کی بود کسی بود که صبح دیده بود یا یه گربه معصوم که جلوش وایستاده
این پسر چند تا رو داشت
رزا پیداشت کرده بود اونی که درون یونگی سرد و وحشی پنهان شده
اون پسر زیبا و مهربون که لثه ای میخنده و خیلی کیوت خجالت میکشه اون اسمش یونگیه نه نقابی که درس کرده بود
رزا فقط یک روز بود که میشناختش ولی از کل زیر و بم های چهره و اخلاقش بیشتر از همه کس خبر داشت چون یونگی هیچ وقت آدم درونشو به کسی نشون نمیداد
شاید اون آدم جزو توهمات رزا بود چون هیچ کس تاحالا ندیده بودتش
یعنی یونگی قرار بود همیشه اینطور باشه
یا باز غرورش اجازه نده و زیر همه چیز بزنه
اون شب گذشت صبح روز بعد رزا و یونگی کلی با هم وقت گذروندن و این باعث میشد بیشتر به هم علاقه پیدا کنن و یونگی هم هر دیقه بهتر از قبلش می شد
این پسر نه مشکل روانی داشت و نه بی ادب و بیش از حد مغرور بود اون فقط تنها بود و به یک آدم نیاز داشت که باهاش عشقو تجربه کنه
نزدیکای شب بود دوباره سر و کله ی جرج پیدا شد انگار باز بو های بدی میومد
*آقا مستر تهیوگ تشریف اوردن
یونگی به محض شنیدن اسم تهیونگ خودشو گم کرد قاشق از دستش افتاد و سرفه ای ریز کرد
تهیونگ کی بود چرا باید یونگی انقد استرس می گرفت و دست و پاشو گم میکرد مشتاقانه منتظر شدم که تهیونگ وارد بشه بلند شدم تا شاید بی احترامی نباشه
تهیونگ وارد شد یک مرد نسبتا قد بلند با موهای فر مشکی با کت سبز لاجوردی و باشلوار تنگ سیاه دو نفر بغلش که فکر کنم بادیگارد بودن وارد شدن یونگی سمتش رفت و تعظیم کرد
منم از دور تعظیم کردم
با قدم های کوتاه ولی استوار سمت من اومد دستشو زیر چونم گذاشت
×چقدر زیبا
+م ممنونم آقا
×تهیونگ صدام کن
×ببینم شوگا از کجا خریدیش
بعد بادیگارداش شروع به خنده کردن
یونگی لبخندی به زور زد و منتظر حرف بعدی تهیونگ موند
.پایان.
۲۱.۹k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.