چن پارتی جیمین پارت: 1
مث همیشه وقتی از خواب بیدار شدم صبحونه خوردمو بعد اینکه فرممو پوشیدم سمت مدرسه راه افتادم
به لطف قلدرای مدرسه حتی 1دقیقه که تو مدرسه امم برام جهنم میکنن ولی همیشه به لطف یکی از دستشون نجات پیدا میکنن امروزم قرار بود هانا بیاد تو مدرسم هانا بهترین دوستم بود یجورایی مث خانوادم میموند چون من پدرو مادرمو وقتی کوچیک بودم از دست دادم ازون موقع هانا بهترین دوستم شد البته وقتی تو مدرسه داشتن سر اینکه پدر و مادر ندارم اذیتم میکردن همیشه نجاتم میداد و اینجوری دوستیمون شروع شد ازین نگران بودم که بفهمه برام قلدری میکنن مطمئنم خون راه میندازه امیدوارم حداقل جلو چشم اون اذیتم نکنن چون میترسم بازم دردسر درس کنه خانوادش ایندفعه دیگه خیلی عصبی میشن
همینکه وارد مدرسه شدم ترس کل وجودمو گرفت رفتم سمت کلاسم و سرجام نشستم و کتابامو بازکردم تا برای امتحان امروزم ی مروری بکنم خداروشکر سر کلاس نبودن که سربه سرم بزارن
همینطور مشغول درس خوندن بودم که نفهمیدم استاد کی وارد کلاس شد
همه باهم بلند شدیم و به استاد تعظیم کردیم
بعد استاد یکی وارد کلاس شد که با دیدنش اون یذره امیدمم به فنا رف هانا پشت سرش اومد داخل پچ پچ بچه ها شروع شد هی میگفتن که چقد خوشگله و عینه فرشته ها میمونه
اگه اخلاقشو ببینن میفهمن که اشتباه میکردن اصلا شبیه فرشته ها نیس
~خب بچه ها دانش اموز جدید داریم هانا دخترم بیا خودتو معرفی کن
هانا: فک نکنم نیازی به معرفی باشه خودتون گفتین که کیم(سرد)
دستشو گذاشت رو دسته کیفش و اومد رو صندلی که پشت من بود نشست اون قلدرام اینجا بودن
با ضربه ای که هانا به صندلیم زد به خودم اومدم
هانا: هوی کجایی؟
سه جین: اه ی لحظه حواسم نبود چیزی گفتی
هانا: میگم اون پسره کیه که از اول کلاس تا الان زل زده بهم
با سر به جیمین و دوستش اشاره کرد
سه جین: اااا بعدا بت میگم الان امتحان داریم
استاد برگه هارو بهمون داد یکیم به هانا داد مطمئنم الان بلد نیستو من باید براش بنویسم
بعد اینکه برگمو کامل کردم هانا زد به صندلیم و برگشو از زیر صندلی داد بهم
کل سوالارو براش نوشتم و برگرو بهش دادم و پاشدیم برگه هامونو تحویل دادیم و نشستیم سر جاهامون
همینکه نشستیم سرشو رو میز گذاشت و چشاشو بست
سه جین: هوی انقد نخواب
هانا: خوابم میاد
بعد اینکه بچه ها برگه هارو تحویل دادن استاد درسو شروع کرد بعد نیم ساعت دیگه تموم شد
هانا: من میرم دستشویی
سه جین: برو
رف بیرون از کلاس همون موقع باز اون قلدرا اومدن دورم وایسادن
به لطف قلدرای مدرسه حتی 1دقیقه که تو مدرسه امم برام جهنم میکنن ولی همیشه به لطف یکی از دستشون نجات پیدا میکنن امروزم قرار بود هانا بیاد تو مدرسم هانا بهترین دوستم بود یجورایی مث خانوادم میموند چون من پدرو مادرمو وقتی کوچیک بودم از دست دادم ازون موقع هانا بهترین دوستم شد البته وقتی تو مدرسه داشتن سر اینکه پدر و مادر ندارم اذیتم میکردن همیشه نجاتم میداد و اینجوری دوستیمون شروع شد ازین نگران بودم که بفهمه برام قلدری میکنن مطمئنم خون راه میندازه امیدوارم حداقل جلو چشم اون اذیتم نکنن چون میترسم بازم دردسر درس کنه خانوادش ایندفعه دیگه خیلی عصبی میشن
همینکه وارد مدرسه شدم ترس کل وجودمو گرفت رفتم سمت کلاسم و سرجام نشستم و کتابامو بازکردم تا برای امتحان امروزم ی مروری بکنم خداروشکر سر کلاس نبودن که سربه سرم بزارن
همینطور مشغول درس خوندن بودم که نفهمیدم استاد کی وارد کلاس شد
همه باهم بلند شدیم و به استاد تعظیم کردیم
بعد استاد یکی وارد کلاس شد که با دیدنش اون یذره امیدمم به فنا رف هانا پشت سرش اومد داخل پچ پچ بچه ها شروع شد هی میگفتن که چقد خوشگله و عینه فرشته ها میمونه
اگه اخلاقشو ببینن میفهمن که اشتباه میکردن اصلا شبیه فرشته ها نیس
~خب بچه ها دانش اموز جدید داریم هانا دخترم بیا خودتو معرفی کن
هانا: فک نکنم نیازی به معرفی باشه خودتون گفتین که کیم(سرد)
دستشو گذاشت رو دسته کیفش و اومد رو صندلی که پشت من بود نشست اون قلدرام اینجا بودن
با ضربه ای که هانا به صندلیم زد به خودم اومدم
هانا: هوی کجایی؟
سه جین: اه ی لحظه حواسم نبود چیزی گفتی
هانا: میگم اون پسره کیه که از اول کلاس تا الان زل زده بهم
با سر به جیمین و دوستش اشاره کرد
سه جین: اااا بعدا بت میگم الان امتحان داریم
استاد برگه هارو بهمون داد یکیم به هانا داد مطمئنم الان بلد نیستو من باید براش بنویسم
بعد اینکه برگمو کامل کردم هانا زد به صندلیم و برگشو از زیر صندلی داد بهم
کل سوالارو براش نوشتم و برگرو بهش دادم و پاشدیم برگه هامونو تحویل دادیم و نشستیم سر جاهامون
همینکه نشستیم سرشو رو میز گذاشت و چشاشو بست
سه جین: هوی انقد نخواب
هانا: خوابم میاد
بعد اینکه بچه ها برگه هارو تحویل دادن استاد درسو شروع کرد بعد نیم ساعت دیگه تموم شد
هانا: من میرم دستشویی
سه جین: برو
رف بیرون از کلاس همون موقع باز اون قلدرا اومدن دورم وایسادن
۱۰.۱k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.