پارت 5
رمان:ما با همه فرق داریم.
زهرا_ خوب من پیاز می خورم تو سیر ترشی
_من سیر ترشی دوست ندارم در ضمن تو آخرین خواستگاری که رفتیم من سیر ترشی خورده بودم حالا نوبت تواِ
زهرا_خوب ابله جون اون موقع منم سیر خام خورده بودم. حالام یا میخوری یا منم باهات همکاری نمیکنم
_باشه بابا، باشه حالا از خداشم هست همکاری کنه ها فقط ناز داره
زهرا_خوب حالا که سیر ترشی خوردی بیا اینو بگیر دماغیش کن
_برای چی؟
زهرا_خوب ابله خان دسمالو بگیر دماغیش کن تا هر وقت رفتی تو اتاق ازش استفاده بهینه کنی
_ایول تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشی ها
زهرا_فعلا که تو ترشی خوردی
_حالا من دماغ از کجا گیر بیارم
زهرا_از تو... استغفرالله... از تو دهنت، خو از تو دماغت دیگه
_خو چطوری...؟
زهرا یه نگاه عاقل اندر سفیهانه انداخت و گفت:خر خوبم دستمال و دور انگشتت بپیچون بعد انگشتت و ببر تو دماغت و دور تا دورشو زیارت کن
بعد از عملیات ویژه دستمال و جلو زهرا گرفتم و گفتم:خوبه؟
زهرا_ اه اه اه تو این همه دماغ داشتی و میگی از کجا بیارم بزار تو جیبت حالمو بهم زدی برو الان مامانینا زنگ میزنن
اومدیم راه بیوفتیم که چشمم به سوراخ جوراب زهرا افتاد، با تعجب رو بهش گفتم جورابت سوراخه ها!
زهرا با لبخند برگشت و گفت : میدونم
بعد انگار چیزی یادم اومده باشه بدو بدو رفتم اتاقم و با یه جوراب سفید که از کثیفی بسیار بسیار سیاه شده بود و از 69 جهت پاره شده بود و بوی گندش همه جا رو برداشته بود اومدم
زهرا با دیدن جوراب توی پام با تعجب گفت : اینا رو از کجا آوردی؟
منم با لبخند گفتم:از یکی از دوستام قرض گرفتم برا امشب بپوشمش
زهرا_آفرین بلاخره مغزت به کار افتاد، بدو بدو دیر شد بدو
بعد راهشو کشید و رفت.
زهرا_ خوب من پیاز می خورم تو سیر ترشی
_من سیر ترشی دوست ندارم در ضمن تو آخرین خواستگاری که رفتیم من سیر ترشی خورده بودم حالا نوبت تواِ
زهرا_خوب ابله جون اون موقع منم سیر خام خورده بودم. حالام یا میخوری یا منم باهات همکاری نمیکنم
_باشه بابا، باشه حالا از خداشم هست همکاری کنه ها فقط ناز داره
زهرا_خوب حالا که سیر ترشی خوردی بیا اینو بگیر دماغیش کن
_برای چی؟
زهرا_خوب ابله خان دسمالو بگیر دماغیش کن تا هر وقت رفتی تو اتاق ازش استفاده بهینه کنی
_ایول تو هم ترشی نخوری یه چیزی میشی ها
زهرا_فعلا که تو ترشی خوردی
_حالا من دماغ از کجا گیر بیارم
زهرا_از تو... استغفرالله... از تو دهنت، خو از تو دماغت دیگه
_خو چطوری...؟
زهرا یه نگاه عاقل اندر سفیهانه انداخت و گفت:خر خوبم دستمال و دور انگشتت بپیچون بعد انگشتت و ببر تو دماغت و دور تا دورشو زیارت کن
بعد از عملیات ویژه دستمال و جلو زهرا گرفتم و گفتم:خوبه؟
زهرا_ اه اه اه تو این همه دماغ داشتی و میگی از کجا بیارم بزار تو جیبت حالمو بهم زدی برو الان مامانینا زنگ میزنن
اومدیم راه بیوفتیم که چشمم به سوراخ جوراب زهرا افتاد، با تعجب رو بهش گفتم جورابت سوراخه ها!
زهرا با لبخند برگشت و گفت : میدونم
بعد انگار چیزی یادم اومده باشه بدو بدو رفتم اتاقم و با یه جوراب سفید که از کثیفی بسیار بسیار سیاه شده بود و از 69 جهت پاره شده بود و بوی گندش همه جا رو برداشته بود اومدم
زهرا با دیدن جوراب توی پام با تعجب گفت : اینا رو از کجا آوردی؟
منم با لبخند گفتم:از یکی از دوستام قرض گرفتم برا امشب بپوشمش
زهرا_آفرین بلاخره مغزت به کار افتاد، بدو بدو دیر شد بدو
بعد راهشو کشید و رفت.
۳.۲k
۱۲ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.