part 44
part 44
《شب بعد از شام 》
ات
تمام روز فکرم مشغول بود اصلا نمیتونستم از فکرش در بیام
یعنی یونا راست میگه یا تهیونگ این موضوع میدونه یا نه
همش همچین فکرای توی ذهنم بود
تهیونگ هم گفته بود که امشب دیر میاد از بابت این خوشحال بودم
چون اگه میومد نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و حتما ازش میپرسیدم
توی افکارم بودم که با صدای در از افکارم اومدم بیرون
ات : بله بفرمایید
یونها : ات بیا بابات اومده (با خنده )
ات : باشه تو برو منم الان میام
ات
رفتم پایین که توی سالون بابام با پدر مادر تهیونگ نشسته بودن
منم رفتم بابام بغل کردم خیلی دلم واسش تنگ شده بود
اما الان چیزه مهم تر از دل تنگی من وجود داشت اون تهیونگ بود
اون برام از همه مهم تره اون شده زندگیم پس باید بفهمم
نیم ساعتی میشه که اونا دارن حرف میزنن و پدر تهیونگ ار بابام خواست
امشب اینجا بمونه بابام انگار بخاطر من قبول کرد
منم خیلی کلافه بودم انگار بابام متوجه این موضوع شد
چون همش نگام میگرد و بعد از چند مین گفت
ب/ات : دوخترم میشه اوتاقمو نشونم بدی
ات : حتما بابام از این طرف
ات پدرشو تا اوتاق مهمان همراهی کرد همین که وارد اوتاق شد
پدر ات گفت
ب/ات : دوخترم داره نگرانم میکنی بگو چی شده
ات : بابا میشه بشینید میخوام در مورد یه چیزه مهم باهات حرف بزنم
پدر ات روی مبل نشست تو هم کنار نشست
ب/ات : بگو میشنوم نکنه تهیونگ کاری کرده
ات : نه اصلا اما موضوع به تهیونگ مربوطه راسته که تهیونگ پسر واقعیه
آقای کیم نیست
پدر ات سکوت کرده بود و سرش پایین بود هیچ جوابی به سوال ات نداد
ات : بابا بگو دیگه نگو که نمیدونی چون باور نمیکنم
خودم میدونم که با آقای کیم از دورانه جوونی دوست بودین
ب/ات : درسته آقای کیم تهیونگ به فرزندی گرفته
ات : یعنی راسته چرا این موضوع بهم نگفتی(یکم داد)
ب/ات : دوخترم داد نزن همه صداتو میشنون
ات از عصبانیت با دستش سرشو ماساژ داد انگار یکم آروم تر شده
بود و آروم گفت
ات : تهیونگ این موضوع میدونه
ب/ات : آره میدونه چون وقتی به فرزندی گرفتنش ۷ سالش بود
ات : پدر مادر واقعیش کجان نگو که ولش کردن با نگرانی
ب/ات : نه اونا توی تصادف مردن
پدر ات وقتی این حرفارو میزد سرش پایین بود و به چشمای دوخترم نگاه نمیکرد
ات : بابا چرا توی چشمام نگاه نمیکنی نکنه چیزه دیگه هست که نگفتی
ب/ات : آره دوخترم یه رازی مهم هست که حتا تهیونگ هم نمیدونه
ادامه دارد >>>>>>>>>>>>
اگه میخواهید بدونید که اون رازی مهم چیه
لایک فراموش نشه 😉💜💜
《شب بعد از شام 》
ات
تمام روز فکرم مشغول بود اصلا نمیتونستم از فکرش در بیام
یعنی یونا راست میگه یا تهیونگ این موضوع میدونه یا نه
همش همچین فکرای توی ذهنم بود
تهیونگ هم گفته بود که امشب دیر میاد از بابت این خوشحال بودم
چون اگه میومد نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و حتما ازش میپرسیدم
توی افکارم بودم که با صدای در از افکارم اومدم بیرون
ات : بله بفرمایید
یونها : ات بیا بابات اومده (با خنده )
ات : باشه تو برو منم الان میام
ات
رفتم پایین که توی سالون بابام با پدر مادر تهیونگ نشسته بودن
منم رفتم بابام بغل کردم خیلی دلم واسش تنگ شده بود
اما الان چیزه مهم تر از دل تنگی من وجود داشت اون تهیونگ بود
اون برام از همه مهم تره اون شده زندگیم پس باید بفهمم
نیم ساعتی میشه که اونا دارن حرف میزنن و پدر تهیونگ ار بابام خواست
امشب اینجا بمونه بابام انگار بخاطر من قبول کرد
منم خیلی کلافه بودم انگار بابام متوجه این موضوع شد
چون همش نگام میگرد و بعد از چند مین گفت
ب/ات : دوخترم میشه اوتاقمو نشونم بدی
ات : حتما بابام از این طرف
ات پدرشو تا اوتاق مهمان همراهی کرد همین که وارد اوتاق شد
پدر ات گفت
ب/ات : دوخترم داره نگرانم میکنی بگو چی شده
ات : بابا میشه بشینید میخوام در مورد یه چیزه مهم باهات حرف بزنم
پدر ات روی مبل نشست تو هم کنار نشست
ب/ات : بگو میشنوم نکنه تهیونگ کاری کرده
ات : نه اصلا اما موضوع به تهیونگ مربوطه راسته که تهیونگ پسر واقعیه
آقای کیم نیست
پدر ات سکوت کرده بود و سرش پایین بود هیچ جوابی به سوال ات نداد
ات : بابا بگو دیگه نگو که نمیدونی چون باور نمیکنم
خودم میدونم که با آقای کیم از دورانه جوونی دوست بودین
ب/ات : درسته آقای کیم تهیونگ به فرزندی گرفته
ات : یعنی راسته چرا این موضوع بهم نگفتی(یکم داد)
ب/ات : دوخترم داد نزن همه صداتو میشنون
ات از عصبانیت با دستش سرشو ماساژ داد انگار یکم آروم تر شده
بود و آروم گفت
ات : تهیونگ این موضوع میدونه
ب/ات : آره میدونه چون وقتی به فرزندی گرفتنش ۷ سالش بود
ات : پدر مادر واقعیش کجان نگو که ولش کردن با نگرانی
ب/ات : نه اونا توی تصادف مردن
پدر ات وقتی این حرفارو میزد سرش پایین بود و به چشمای دوخترم نگاه نمیکرد
ات : بابا چرا توی چشمام نگاه نمیکنی نکنه چیزه دیگه هست که نگفتی
ب/ات : آره دوخترم یه رازی مهم هست که حتا تهیونگ هم نمیدونه
ادامه دارد >>>>>>>>>>>>
اگه میخواهید بدونید که اون رازی مهم چیه
لایک فراموش نشه 😉💜💜
۶.۳k
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.