رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل دو پارت پنجاه و چهار
گفتم چرا ما نمیبینیم جن ها رو ولی اونا مارو میبینن: گفت چشم واقعی تو هیچ چی نیست و اون هیج چی نمیبینه مغز توعه که به تو نشون میده و اون چشم اصلی انسان نیست الان شما خیال میکنید چشم دارید ولی همه گی کورید چون چشم اصلی تون رو باز نمیکنید بصیرت خودتون رو
ادم هیچ چیز نمیبینه هر چه که میبینه مغز میسازه مگر اینکه عادی نباشی بتونی ببینی
پیشم حرفاش خیلی عجیب بود هیچ جا نشنیده بودم! گفتم: خوب من. چطور بصیرت داشته باشم
گفت: برات سخته بخوای بازش کنی اگه بخوای برات بازش میکنم فقط یکم درد داره توی سرت
گفتم قبوله گفت متمعنی؟
گفتم اره
توی دلم میگفتم دیگه از درد خسته شدم کاش بدون درد بود
یهو گفت: بدون درد نمیتونم اگه بدون درد بخوای باید حدود چند ماه تمرین کنی
گفتم خوب باشه ولی تو از کجا فهمیدی تو ذهنم چی گفتم 😐
گفت منو دسته کم نگیر 😉
یهو یه درد شدیدی توی سرم افتاد که از درد میخواست مغزم بترکه و از دماغم خون اومد جیغی کشیدم وای از سر درد داشتم میمردممممم 😭 اشک از گوشه چشمم جاری شد و روی گونه هام نشست
شروع به گریه کردم و اونم نگاهم میکرد و ساکت بود از درد میخواستم بمیرم چند قدم سمت من برمیداره میاد جلو کنارم روی تخت میشینه و به من زل میزنه
از نگاهش راحت نبودم یهو سرشو میکنه اون ور و زمین رو نگا میکنه!
ادامه دارد....
فصل دو پارت پنجاه و چهار
گفتم چرا ما نمیبینیم جن ها رو ولی اونا مارو میبینن: گفت چشم واقعی تو هیچ چی نیست و اون هیج چی نمیبینه مغز توعه که به تو نشون میده و اون چشم اصلی انسان نیست الان شما خیال میکنید چشم دارید ولی همه گی کورید چون چشم اصلی تون رو باز نمیکنید بصیرت خودتون رو
ادم هیچ چیز نمیبینه هر چه که میبینه مغز میسازه مگر اینکه عادی نباشی بتونی ببینی
پیشم حرفاش خیلی عجیب بود هیچ جا نشنیده بودم! گفتم: خوب من. چطور بصیرت داشته باشم
گفت: برات سخته بخوای بازش کنی اگه بخوای برات بازش میکنم فقط یکم درد داره توی سرت
گفتم قبوله گفت متمعنی؟
گفتم اره
توی دلم میگفتم دیگه از درد خسته شدم کاش بدون درد بود
یهو گفت: بدون درد نمیتونم اگه بدون درد بخوای باید حدود چند ماه تمرین کنی
گفتم خوب باشه ولی تو از کجا فهمیدی تو ذهنم چی گفتم 😐
گفت منو دسته کم نگیر 😉
یهو یه درد شدیدی توی سرم افتاد که از درد میخواست مغزم بترکه و از دماغم خون اومد جیغی کشیدم وای از سر درد داشتم میمردممممم 😭 اشک از گوشه چشمم جاری شد و روی گونه هام نشست
شروع به گریه کردم و اونم نگاهم میکرد و ساکت بود از درد میخواستم بمیرم چند قدم سمت من برمیداره میاد جلو کنارم روی تخت میشینه و به من زل میزنه
از نگاهش راحت نبودم یهو سرشو میکنه اون ور و زمین رو نگا میکنه!
ادامه دارد....
۶۱.۸k
۱۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.