نیش شیرین
#part2
چشمهام رو باز کردم و به روبه روم خیره شدم، سقفی که با نقاشیهای زیبا از اساطیر یونانی تزئین شده بود باعث شد اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم رو به یاد بیارم و سریع از روی تخت بلند شم و برم جلوی آینه!
به گردنم نگاهی انداختم و دو تا نقطهی تیره که به فاصلهی کم از هم قرار داشت رو دیدم!
پس همش واقعی بود؟ خونآشام ها وجود دارن؟ این واقعا ممکنه یا خیالاتی شدم؟
بغض کردم و دنبال چمدونم گشتم و زیر تخت پیداش کردم.
اتاقی که توش بودم مجلل بود، مثل اتاق هتل های چند ستاره.
سریع یک دوش گرفتم و لباس عوض کردم و تصمیم گرفتم برم بیرون از اتاق تا ببینم چه خبره.
ترسم رو زیر پا گذاشتم و با احتیاط در رو باز کردم و از اتاق بیرون اومدم که اون رو دیدم. با یک پیرهن قدیمی مردونه سفید و یک شلوار سیاه ایستاده بود جلوی پنجره و بیرون رو تماشا میکرد.
_ سلام آقا... صبح... بخیر...
+ منو جونگکوک صدا کن، لازم نیست اینقدر رسمی باشی...
_ چ... چشم.
هیچی نگفتم و منتظر ادامهی حرفش شدم.
+ حتما گرسنه ای. بیا بریم... برای خودمون صبحونه درست کردم!
_ من... درست میکردم!
اینو که گفتم برگشت و گفت : " مشخصه که حالت هنوز جا نیومده پس فقط ساکت شو. "
_ ب... باشه آقا
+ جونگکوک!
_ باشه جونگکوک...
+ بیا کرهای حرف بزنیم... اینجوری راحت ترم...
_ چشم.
سرمو انداختم پایین و دنبالش رفتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز غذاخوری!
+ چند سالته ا.ت ؟
_ نوزده ...
+ پنج سال از من کوچیک تری.
_ چجوری؟!!!
+ توی فیلمها ما رو جاودان و صد ها ساله نشون میدن... ولی چیزی که واقعیه اینه که خون آشامها پیر میشن، بچه دار میشن، رشد میکنن و غذا میخورن و...
_ چه... جالب!
جونگکوک بی توجه به تعجبم گفت: " بعد از صبحانه بیا تمیزکاری کنیم، باشه؟ "
_ چشم حتما...
#ARMY
#BTS
#BTS_ARMY_JIN_SUGA_J_HOPE_RM_JIMIN_V_JUNGKOOK .
چشمهام رو باز کردم و به روبه روم خیره شدم، سقفی که با نقاشیهای زیبا از اساطیر یونانی تزئین شده بود باعث شد اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم رو به یاد بیارم و سریع از روی تخت بلند شم و برم جلوی آینه!
به گردنم نگاهی انداختم و دو تا نقطهی تیره که به فاصلهی کم از هم قرار داشت رو دیدم!
پس همش واقعی بود؟ خونآشام ها وجود دارن؟ این واقعا ممکنه یا خیالاتی شدم؟
بغض کردم و دنبال چمدونم گشتم و زیر تخت پیداش کردم.
اتاقی که توش بودم مجلل بود، مثل اتاق هتل های چند ستاره.
سریع یک دوش گرفتم و لباس عوض کردم و تصمیم گرفتم برم بیرون از اتاق تا ببینم چه خبره.
ترسم رو زیر پا گذاشتم و با احتیاط در رو باز کردم و از اتاق بیرون اومدم که اون رو دیدم. با یک پیرهن قدیمی مردونه سفید و یک شلوار سیاه ایستاده بود جلوی پنجره و بیرون رو تماشا میکرد.
_ سلام آقا... صبح... بخیر...
+ منو جونگکوک صدا کن، لازم نیست اینقدر رسمی باشی...
_ چ... چشم.
هیچی نگفتم و منتظر ادامهی حرفش شدم.
+ حتما گرسنه ای. بیا بریم... برای خودمون صبحونه درست کردم!
_ من... درست میکردم!
اینو که گفتم برگشت و گفت : " مشخصه که حالت هنوز جا نیومده پس فقط ساکت شو. "
_ ب... باشه آقا
+ جونگکوک!
_ باشه جونگکوک...
+ بیا کرهای حرف بزنیم... اینجوری راحت ترم...
_ چشم.
سرمو انداختم پایین و دنبالش رفتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز غذاخوری!
+ چند سالته ا.ت ؟
_ نوزده ...
+ پنج سال از من کوچیک تری.
_ چجوری؟!!!
+ توی فیلمها ما رو جاودان و صد ها ساله نشون میدن... ولی چیزی که واقعیه اینه که خون آشامها پیر میشن، بچه دار میشن، رشد میکنن و غذا میخورن و...
_ چه... جالب!
جونگکوک بی توجه به تعجبم گفت: " بعد از صبحانه بیا تمیزکاری کنیم، باشه؟ "
_ چشم حتما...
#ARMY
#BTS
#BTS_ARMY_JIN_SUGA_J_HOPE_RM_JIMIN_V_JUNGKOOK .
۳.۴k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.