پارت۸
۴ ماه بعد
ویو نامجون
از وقتی که سولی رفت ۴ ماه میگذره توی این۴ ماه تمام کارم شده خوردن الکل و کشتن ادما شبا انقدر الکل میخورم که بیهوش میشم دلم خیلی براش تنگ شده ولی چه فایده وقتی اون ازم متنفره داشتم همین جوری الکی میخوردم که یادم اومد اون توی بارکار میکنه پس میتونستم برم بار تا ببینمش ولی برای این که شک نکنه باید یه همرا با خودم ببرم گوشیم و برداشتم و به جیا زنگ زدم (جیا دوست نامجون توی فیکه)
_سلام چطوری خوبی
جیا:ممنونم خوبم چیزی شده که زنگ زدی
_راستش ازت یه خواهش دارم
جیا:بگو ببینم چی میخوای
_خب ببین من یه دختره رو دوست دارم و میخوام ببینمش ولی توی بار کار میکنه میتونی به عنوان همراه با من بیای
جیا:باشه ولی مگه دختره دوست نداره که میخوای برای دیدنش با من بری
_نه تنها دوسم نداره ازم متنفره
جیا:پس برای همینِ این روزا انقدر الکل میخوری و ادم میکشی
_اره حالا اماده شو ۱ ساعت دیگه میام دنبالت
جیا:باشه خداحافظ
گوشیرو قطع کردم چون میخواستم ببینمش باید خوب به نظر میرسیدم پس رفتم حموم و خودم و اماده کردم وقتی اماده شدم به سمت خونه ی جیا رفتم وقتی سوار ماشین به سمت بار حرکت کردم
ویو سولی
توی این ۴ ماه خیلی میخواستم ببینمش دلم براش خیلی تنگ شده بود ولی کاری نمیشه کرد از اخبار شنیده بودم که این روزا زیادی ادم میکشه از فکر در اومدم و به سمت اتاقم رفتم که اماده شم برم بار وقتی اماده شدم به سمت بار حرکت کردم که بعدِ چند دقیقه رسیدم وارد بار شدم و شروع به کار کردم داشتم کار میکردم که ۲تا مشتری اومدن داخل رفتم که سفارششون و بگیرم که دیدم اون همون پسره است (نکته:سولی هنوز اسم نامجون و نمیدونه)
با یه دختر اومده بود فکر کنم دوست دخترش بود چشمام پر از اشک شد بهم گفته بود منو دوست داره ولی الان جلوی چشمم با یه دختره داره میخنده برگشتم رفتم پیش سلنا
سلنا:برو سفارش اون میز و بگیر
+میشه تو بری
سلنا:چرا
+همین جوری
سلنا:ناز نکن دیگه برو سفارش و بگیر
+اوفففففف باشه
به سمت میزشون رفتم خودم و به بیخیالی زدم ولی قلبم داشت میسوخت انقدر داشتن با هم میخندیدن که متوجه ی من نشدن که با حرفم به سمتم برگشتن و........
ادامه دارد
ویو نامجون
از وقتی که سولی رفت ۴ ماه میگذره توی این۴ ماه تمام کارم شده خوردن الکل و کشتن ادما شبا انقدر الکل میخورم که بیهوش میشم دلم خیلی براش تنگ شده ولی چه فایده وقتی اون ازم متنفره داشتم همین جوری الکی میخوردم که یادم اومد اون توی بارکار میکنه پس میتونستم برم بار تا ببینمش ولی برای این که شک نکنه باید یه همرا با خودم ببرم گوشیم و برداشتم و به جیا زنگ زدم (جیا دوست نامجون توی فیکه)
_سلام چطوری خوبی
جیا:ممنونم خوبم چیزی شده که زنگ زدی
_راستش ازت یه خواهش دارم
جیا:بگو ببینم چی میخوای
_خب ببین من یه دختره رو دوست دارم و میخوام ببینمش ولی توی بار کار میکنه میتونی به عنوان همراه با من بیای
جیا:باشه ولی مگه دختره دوست نداره که میخوای برای دیدنش با من بری
_نه تنها دوسم نداره ازم متنفره
جیا:پس برای همینِ این روزا انقدر الکل میخوری و ادم میکشی
_اره حالا اماده شو ۱ ساعت دیگه میام دنبالت
جیا:باشه خداحافظ
گوشیرو قطع کردم چون میخواستم ببینمش باید خوب به نظر میرسیدم پس رفتم حموم و خودم و اماده کردم وقتی اماده شدم به سمت خونه ی جیا رفتم وقتی سوار ماشین به سمت بار حرکت کردم
ویو سولی
توی این ۴ ماه خیلی میخواستم ببینمش دلم براش خیلی تنگ شده بود ولی کاری نمیشه کرد از اخبار شنیده بودم که این روزا زیادی ادم میکشه از فکر در اومدم و به سمت اتاقم رفتم که اماده شم برم بار وقتی اماده شدم به سمت بار حرکت کردم که بعدِ چند دقیقه رسیدم وارد بار شدم و شروع به کار کردم داشتم کار میکردم که ۲تا مشتری اومدن داخل رفتم که سفارششون و بگیرم که دیدم اون همون پسره است (نکته:سولی هنوز اسم نامجون و نمیدونه)
با یه دختر اومده بود فکر کنم دوست دخترش بود چشمام پر از اشک شد بهم گفته بود منو دوست داره ولی الان جلوی چشمم با یه دختره داره میخنده برگشتم رفتم پیش سلنا
سلنا:برو سفارش اون میز و بگیر
+میشه تو بری
سلنا:چرا
+همین جوری
سلنا:ناز نکن دیگه برو سفارش و بگیر
+اوفففففف باشه
به سمت میزشون رفتم خودم و به بیخیالی زدم ولی قلبم داشت میسوخت انقدر داشتن با هم میخندیدن که متوجه ی من نشدن که با حرفم به سمتم برگشتن و........
ادامه دارد
۱.۶k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.