BLACK LOVE(PART17)
ات
وقتی بلند شدم دیدم لختم سریع بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم پایین سمت در که دیدم کوک هی میگه ولش کن سریع رفتم داخل و دیدم جیمین به تهیونگ حمله کرده میخوادگازش بگیره و داد زدم و وقتی بوی جنازه هیونچان خورد بهم برگشتم و دیدمش و حالم بد شد و سریع رفتم سمت دستشویی وقتی برگشتم دیدم کوک و تهیونگ دارن میرن که از حال رفتم و وسط حال افتادم که با چشم نیمه باز دیدم که تهیونگ داره بدو بدو میاد سمتم و بلندم کرد و گفت
تهیونگ:جیمیینننننننننن
جیمین امد بیرون و وقتی منو بغلش ولو دید عصبی شد سریع امد سمت و وقتی دید بیهوشم ترسید گفت
جیمین:چیشدددد
تهیونگ:نمیدونم داشتیم میرفتیم برگشتم پشتمو دیدم دیدم که ات افتاد رو زمین خدارو شکر ضربه ای بهش نخورد ..
جیمین رفت و دست و صورتش شست و به بادیگاردا گفت جنازه ببرن و اتاق تمیز کنن همچنین اتاق بالا و وقتی برگشت من ولو روی مبل بودم که بغلم کرد و داشت میبرد بالا که گفت
جیمین:بچه ها شرمنده بابت امروز رفتارم بد بود
و بچه ها گفتن عیب نداره و رفتن و جیمین منو داشت میبرد بالا بالا تمیز شده بود بردتم و گذاشت رو تختش که صدام در امد
ات:آهیییییی
جیمین:چیشد خوبی ، خوبی؟؟؟(باترس)
ات:نه درد دارم ، حالم بده آیییی دلم درد میکنه !!!!!
جیمین رفت پایین و برام مسکن اورد و خوردم اما هم چنان درد داشتم که ماساژم داد و بغلم کرد ولی هیچی نمیگفت
اخر سکوت شکستم و گفتم
ات:ناراحتی ازم؟
هیچی نگفت خواستم از بغلش بلند شم سفت گرفتتم تا تکون نخورم
ات:ولم کن جیمین
جیمین:دراز بکش لج بازی نکن
ات: نمیخوام بغل کسی باشم که ادم کشته
جیمین محکم کوبوندتم به خودش و پتورو کشید روم
ات:اخخ ، چتهه
جیمین:دفعه اخرت باشه الان اعصاب ندارم یه کاری دست خودت میدی پس بهتره ساکت باشی..
ات:نمیخوام ولم کن میخوام برم حموم دوش بگیرم
جیمین :فعلا نباید بری برات خوب نیست ، دکترت گفته
ات:عه اینم گفت که مواظبم باشی اما تو نبودی!منم مجبور شدم وگرنه بلایی سرت می اورد .
جیمین:اگه بلایی سرم می اورد بهتر از این بود که بهت تجاوز کنه (با عصبانیت شدید)
ات:یه جور حرف میزنی انگار من دوست داشتم؟!
جیمین:بس کن ات
ات:نمیخوام ، واقعا تو فک میکنی خودم دوست داشتم بهم دست بزنه حالا چه برسه بخواد ت ت تجاوز کنه...
جیمین سیلی زد بهم
جیمین:گفتم خفه شو ات رو اعصابم راه نرو
بعد بلند شد و رفت و گفت
جیمین:از رو تخت بلند شی پارت میکنم
و شروع کردم به گریه کردن و تصمیم نهاییم گرفتم بلند شدم و رفتم اتاقم یه چیزی از تو کشوم بردارم که دیدم جیمین پشت سرم نفسای تند و عصبانی میکشه با ترس برگشت همینکه برگشتم سیلی بدی خوابوند تو گوشم و افتادم زمین و شروع کرد به زدنم
جیمین:مگه نگفتم بلند نشو هااا ، سرخود شدی ؟ عیب نداره ادمت میکنم دستمو گرفت و برد انداخت رو تخت و خودمو از درد جمع کردم که دیدم در قفل کرد و امد رو تخت و دراز کشید و یکی از دستام با دستبند بسته به تاج تخت تا نتونم جایی برم
جیمین:فقط بفهمم پاتو از این خونه گذاشتی بیرون مثل دفعه قبل نازتو نمیکشم تیکه پارت میکنم .. و روشو کرد اونور و خوابید . منم اروم گریه کردم وقتی برگشت سمتم رومو اونور کردم که حس کردم دستاش داره میاد رو کمر خودمو تکون داد تا نتونه ولی دستاش دورم حلقه کرد و بزور بغلم کرد و اون یکی دستمو گذاشتم جلو دهنم تا صدامو نشنوه ..گشنم بود و هیچی نخورده بودم وقتی جیمین بیدار شد خودمو زدم به خواب دستمو باز کرد و گفت
جیمین:میدونم بیداری ، حتی نذاشتی من بخوابم انقدر گریه کردی ، پایین منتظرتم معلومه گشنته نیایدخودت میدونی چی میشه..
و رفت اصلا حوصله اش رو نداشتم و یجورایی ازش متنفر شده بودم ، اون هیولایی که تو ذهن بود و تبدیلش کرده بودم به یه فرشته دوباره هیولا و شیطانی شد و منم میخواماز قلبم بندازمش بیرون و فکر فرار زد به سرم ولی چجوری جیمین همه جارو پر کرده از بادیگارد و نگهبان هرچند اون عوضی تونست بیاد و بهم صدمه هم زد و جیمین مراقبم نبود..تو همین فکرا بودم که یهو امد تو اتاق ، ترسیدم و فک میکردم میخواد بزنتم اما امد و نشست رو تخت کنارم و من شوکه شده نگاهش میکردم که گفت
جیمین:چرا باهام لج میکنی ها
ات: فقط میخوام اینجا نباشم این خونه پر از عذابه برام
جیمین:حتی من؟
ات:........
وقتی بلند شدم دیدم لختم سریع بلند شدم و لباس پوشیدم و رفتم پایین سمت در که دیدم کوک هی میگه ولش کن سریع رفتم داخل و دیدم جیمین به تهیونگ حمله کرده میخوادگازش بگیره و داد زدم و وقتی بوی جنازه هیونچان خورد بهم برگشتم و دیدمش و حالم بد شد و سریع رفتم سمت دستشویی وقتی برگشتم دیدم کوک و تهیونگ دارن میرن که از حال رفتم و وسط حال افتادم که با چشم نیمه باز دیدم که تهیونگ داره بدو بدو میاد سمتم و بلندم کرد و گفت
تهیونگ:جیمیینننننننننن
جیمین امد بیرون و وقتی منو بغلش ولو دید عصبی شد سریع امد سمت و وقتی دید بیهوشم ترسید گفت
جیمین:چیشدددد
تهیونگ:نمیدونم داشتیم میرفتیم برگشتم پشتمو دیدم دیدم که ات افتاد رو زمین خدارو شکر ضربه ای بهش نخورد ..
جیمین رفت و دست و صورتش شست و به بادیگاردا گفت جنازه ببرن و اتاق تمیز کنن همچنین اتاق بالا و وقتی برگشت من ولو روی مبل بودم که بغلم کرد و داشت میبرد بالا که گفت
جیمین:بچه ها شرمنده بابت امروز رفتارم بد بود
و بچه ها گفتن عیب نداره و رفتن و جیمین منو داشت میبرد بالا بالا تمیز شده بود بردتم و گذاشت رو تختش که صدام در امد
ات:آهیییییی
جیمین:چیشد خوبی ، خوبی؟؟؟(باترس)
ات:نه درد دارم ، حالم بده آیییی دلم درد میکنه !!!!!
جیمین رفت پایین و برام مسکن اورد و خوردم اما هم چنان درد داشتم که ماساژم داد و بغلم کرد ولی هیچی نمیگفت
اخر سکوت شکستم و گفتم
ات:ناراحتی ازم؟
هیچی نگفت خواستم از بغلش بلند شم سفت گرفتتم تا تکون نخورم
ات:ولم کن جیمین
جیمین:دراز بکش لج بازی نکن
ات: نمیخوام بغل کسی باشم که ادم کشته
جیمین محکم کوبوندتم به خودش و پتورو کشید روم
ات:اخخ ، چتهه
جیمین:دفعه اخرت باشه الان اعصاب ندارم یه کاری دست خودت میدی پس بهتره ساکت باشی..
ات:نمیخوام ولم کن میخوام برم حموم دوش بگیرم
جیمین :فعلا نباید بری برات خوب نیست ، دکترت گفته
ات:عه اینم گفت که مواظبم باشی اما تو نبودی!منم مجبور شدم وگرنه بلایی سرت می اورد .
جیمین:اگه بلایی سرم می اورد بهتر از این بود که بهت تجاوز کنه (با عصبانیت شدید)
ات:یه جور حرف میزنی انگار من دوست داشتم؟!
جیمین:بس کن ات
ات:نمیخوام ، واقعا تو فک میکنی خودم دوست داشتم بهم دست بزنه حالا چه برسه بخواد ت ت تجاوز کنه...
جیمین سیلی زد بهم
جیمین:گفتم خفه شو ات رو اعصابم راه نرو
بعد بلند شد و رفت و گفت
جیمین:از رو تخت بلند شی پارت میکنم
و شروع کردم به گریه کردن و تصمیم نهاییم گرفتم بلند شدم و رفتم اتاقم یه چیزی از تو کشوم بردارم که دیدم جیمین پشت سرم نفسای تند و عصبانی میکشه با ترس برگشت همینکه برگشتم سیلی بدی خوابوند تو گوشم و افتادم زمین و شروع کرد به زدنم
جیمین:مگه نگفتم بلند نشو هااا ، سرخود شدی ؟ عیب نداره ادمت میکنم دستمو گرفت و برد انداخت رو تخت و خودمو از درد جمع کردم که دیدم در قفل کرد و امد رو تخت و دراز کشید و یکی از دستام با دستبند بسته به تاج تخت تا نتونم جایی برم
جیمین:فقط بفهمم پاتو از این خونه گذاشتی بیرون مثل دفعه قبل نازتو نمیکشم تیکه پارت میکنم .. و روشو کرد اونور و خوابید . منم اروم گریه کردم وقتی برگشت سمتم رومو اونور کردم که حس کردم دستاش داره میاد رو کمر خودمو تکون داد تا نتونه ولی دستاش دورم حلقه کرد و بزور بغلم کرد و اون یکی دستمو گذاشتم جلو دهنم تا صدامو نشنوه ..گشنم بود و هیچی نخورده بودم وقتی جیمین بیدار شد خودمو زدم به خواب دستمو باز کرد و گفت
جیمین:میدونم بیداری ، حتی نذاشتی من بخوابم انقدر گریه کردی ، پایین منتظرتم معلومه گشنته نیایدخودت میدونی چی میشه..
و رفت اصلا حوصله اش رو نداشتم و یجورایی ازش متنفر شده بودم ، اون هیولایی که تو ذهن بود و تبدیلش کرده بودم به یه فرشته دوباره هیولا و شیطانی شد و منم میخواماز قلبم بندازمش بیرون و فکر فرار زد به سرم ولی چجوری جیمین همه جارو پر کرده از بادیگارد و نگهبان هرچند اون عوضی تونست بیاد و بهم صدمه هم زد و جیمین مراقبم نبود..تو همین فکرا بودم که یهو امد تو اتاق ، ترسیدم و فک میکردم میخواد بزنتم اما امد و نشست رو تخت کنارم و من شوکه شده نگاهش میکردم که گفت
جیمین:چرا باهام لج میکنی ها
ات: فقط میخوام اینجا نباشم این خونه پر از عذابه برام
جیمین:حتی من؟
ات:........
۸.۰k
۱۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.