کسی که خانوادم شد p38
(ات ویو )
خوابم میومد و واقعا به این خواب نیاز داشتم.....چشمامو بستم و آروم روی تاب دراز کشیدم....اصلا مهم نبود که کیا اینجان.....اصلا مهم نبود جونم در خطره....اصلا مگه جونم مهمه؟.....من دیگه هیچ آینده ای ندارم....اولش با خودم میگفتم شاید با اومدن این مرد بتونم ی آینده ی جدید برای خودم بسازم اما....اما الان چی...من دیگه هیچی برام مهم نیست....چشمامو بستم و خودم و بیشتر جمع کردم و دیگه هیچی....
( کوک ویو )
اعصابم هر لحظه بیشتر خورد میشد داشتم با جونگ ته وسط سالن میرقصیدم.....هیچ کس داخل سالن به جز ما نمیرقصید....چشمامو محکم روی هم گذاشتم...دارم دیوونه میشم....صدا های اطرافم آزار دهنده بود.....
( علامت خون اشام های دیگه*)
* خیلی به هم دیگه میان
*با وجود داشتن چنین ملکه و پادشاهی این سرزمین بهتر میشه
* ملکه و پادشاه معرکه ای میشن
زیادی رو اعصاب بودن......الان فقط حواسم پیش اون جوجه ی فراری بود....اگه پیداش بکنم حالیش میکنم سرپیچی کردن یعنی چی.....خشکم زد....ای...این بو....
* اومممم چه بوی خوبی
* اره امیدوارم خونی که امشب سرو میشه باشه
* اره زیادی خوبه
بوی خودش بود....رایحه اش ملایم اما گیرا شده بود....این یعنی عروسکم خوابه....خوب بوی خونشو میشناسم....میشناسمش چون هر شب موقع ای که خوابه کنارش میشینم و اون رایحه ی شیرین رو به تک تک سلولهای بدنم میفرستم.....به اطرافم با ترس نگاه میکردم....همه ی خون اشام ها داشتن از خودشون بی خود میشدن....آخه این دختره ی چموش چه وقت خوابش بود...نکنه بلایی سرش بیاد....با فکر به اینکه بلایی سرش بیاد نفسم برای لحظه ای گرفت....دیگه برام هیچی مهم نبود...هیچی....
= کوکی چیزی شده؟
سریع پسش زدم و از سالن به بیرون دویدم....اصلا حرف بقیه برام مهم نبود....تنها چیزی که مهم بود اون توله بود...توی حیاط دور خودم میچرخیدم بلکه پیداش کنم...دنباله ی بو رو گرفتم تا پیداش کنم...وقتی به تاب رسیدم بدن کوچولوشو داخل اون لباس دیدم که دراز کشیده روی تاب....از اینکه بلایی سرش نیومده نفس راحتی کشیدم و آروم به سمتش قدم برداشتم....
هرچقدر نزدیک تر میشدم همه چیز برام واضح تر میشد که تونستم چیزی رو ببینم که باعث خشک شدنم شد.....
( راوی ویو )
( زمانی که ات خوابش برد)
مرد آروم به سمت کوچولو ی روی تاب قدم برداشت.....پایین تاب کنار دختر نشست....دستش رو روی گونه ی دختر به حالت نوازش وارانه ای میکشید....
@ دختره ی احمق با این خونی که داری باید بیشتر مواظب باشی...مخصوصا اینکه بین این همه گرگ درنده ای
همون طور به عروسک خوابیده ی کنارش نگاه می کرد....از نظرش این دختر واقعا بانمک و ملوس بود....درست مثل ی عروسک....بدجوری این دختر و می خواست....اونم برای خودش....اما مشکل بود....اونم اون شاهزاده ی عاشق پیشه ی دل بسته به این عروسک...
خوابم میومد و واقعا به این خواب نیاز داشتم.....چشمامو بستم و آروم روی تاب دراز کشیدم....اصلا مهم نبود که کیا اینجان.....اصلا مهم نبود جونم در خطره....اصلا مگه جونم مهمه؟.....من دیگه هیچ آینده ای ندارم....اولش با خودم میگفتم شاید با اومدن این مرد بتونم ی آینده ی جدید برای خودم بسازم اما....اما الان چی...من دیگه هیچی برام مهم نیست....چشمامو بستم و خودم و بیشتر جمع کردم و دیگه هیچی....
( کوک ویو )
اعصابم هر لحظه بیشتر خورد میشد داشتم با جونگ ته وسط سالن میرقصیدم.....هیچ کس داخل سالن به جز ما نمیرقصید....چشمامو محکم روی هم گذاشتم...دارم دیوونه میشم....صدا های اطرافم آزار دهنده بود.....
( علامت خون اشام های دیگه*)
* خیلی به هم دیگه میان
*با وجود داشتن چنین ملکه و پادشاهی این سرزمین بهتر میشه
* ملکه و پادشاه معرکه ای میشن
زیادی رو اعصاب بودن......الان فقط حواسم پیش اون جوجه ی فراری بود....اگه پیداش بکنم حالیش میکنم سرپیچی کردن یعنی چی.....خشکم زد....ای...این بو....
* اومممم چه بوی خوبی
* اره امیدوارم خونی که امشب سرو میشه باشه
* اره زیادی خوبه
بوی خودش بود....رایحه اش ملایم اما گیرا شده بود....این یعنی عروسکم خوابه....خوب بوی خونشو میشناسم....میشناسمش چون هر شب موقع ای که خوابه کنارش میشینم و اون رایحه ی شیرین رو به تک تک سلولهای بدنم میفرستم.....به اطرافم با ترس نگاه میکردم....همه ی خون اشام ها داشتن از خودشون بی خود میشدن....آخه این دختره ی چموش چه وقت خوابش بود...نکنه بلایی سرش بیاد....با فکر به اینکه بلایی سرش بیاد نفسم برای لحظه ای گرفت....دیگه برام هیچی مهم نبود...هیچی....
= کوکی چیزی شده؟
سریع پسش زدم و از سالن به بیرون دویدم....اصلا حرف بقیه برام مهم نبود....تنها چیزی که مهم بود اون توله بود...توی حیاط دور خودم میچرخیدم بلکه پیداش کنم...دنباله ی بو رو گرفتم تا پیداش کنم...وقتی به تاب رسیدم بدن کوچولوشو داخل اون لباس دیدم که دراز کشیده روی تاب....از اینکه بلایی سرش نیومده نفس راحتی کشیدم و آروم به سمتش قدم برداشتم....
هرچقدر نزدیک تر میشدم همه چیز برام واضح تر میشد که تونستم چیزی رو ببینم که باعث خشک شدنم شد.....
( راوی ویو )
( زمانی که ات خوابش برد)
مرد آروم به سمت کوچولو ی روی تاب قدم برداشت.....پایین تاب کنار دختر نشست....دستش رو روی گونه ی دختر به حالت نوازش وارانه ای میکشید....
@ دختره ی احمق با این خونی که داری باید بیشتر مواظب باشی...مخصوصا اینکه بین این همه گرگ درنده ای
همون طور به عروسک خوابیده ی کنارش نگاه می کرد....از نظرش این دختر واقعا بانمک و ملوس بود....درست مثل ی عروسک....بدجوری این دختر و می خواست....اونم برای خودش....اما مشکل بود....اونم اون شاهزاده ی عاشق پیشه ی دل بسته به این عروسک...
۲۲۳.۳k
۱۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.