اینجا عشق ممنوع است«پارت۵»
میتسویا:باشه باشه ببخشید بابا....عه راستی...
با تعجب و سوالی نگاش کردم.
میتسویا:مگه کدوم یک از بچه ها رو دیدی که تو رو شناخته و تو هم فهمیدی؟
ساکورا:امممم...موهاش بلوند بود....چشم های مشکی قشنگی داشت...فک کنم اسمش مایکی بود.
میتسویا:امممم..آره مایکی بوده...بعدا تعریف کن چی شده... باید برم شام درست کنم اگر عجله نکنم شام دیر آماده میشه.
ساکورا:باشه
______شب سر میز شام
لونا:امممم....اونی_چان غذاهات حرف نداره
میتسویا:نوش جون
مونا:اونی_چان...چند تا لباس دوختی؟
میتسویا:فعلا هیچ چیز...دارم روش کار میکنم.
لونا:اونییییی_چااااان....اون لباسی که بهت گفتم رو درست کردی؟؟؟
ساکورا:عهههههه لونا داد نزن
میتسویا:چشم بذار کارم تموم بشه درست میکنم مال جفتتون.راسی ساکورا تعریف کن ببینم چی شد.
ی لقمه گذاشتم تو دهنم و با تعجب نگاش کردم
ساکورا:هممم؟...چی چیشد؟
میتسویا:موقعی که مایکی رو دیدی چی شد؟چی گفت؟
لقمه تو دهنم رو قورت دادم.
ساکورا:آها اونو میگی؟...چیزی نشد..انگار ی پسر با تتو اژدها و مو بافته شده دنبالش بود... داشت میدوید محکم بهم خورد..خوردم زمین،بلندم کرد و منو شناخت گفت که جنابالی منو معرفی کرده،بعد هم رفت.
دوباره ی لقمه دیگه گذاشتم داخل دهنم.
مونا:ارههع من میشناختمش،،گفت که اونه_چان قشنگه،،انگار ک اونه چان رو دوست داشت.
یهو لقمه گرفت تو گلوم،چشام پر اشک شد،میتسویا هول هولکی ی لیوان آب ریخت و بهم داد،فوری آب رو خوردم و گلوم باز شد.نفس نفس میزدم.
میتسویا:بچه چرا همچین حرف هایی میزنی.
مونا شونه هاشو داد بالا.
میتسویا رو کرد ب من:حالت خوبه؟
سرم رو ب نشونه آره تکون دادم.
میتسویا:اینو میخاستم بهت بگم..مایکی ی آبجی داره.یکی دیگه از دوستام هم ی دوست داره اسمش هینا هست.هینا و اما.
ساکورا:خببب؟
میتسویا:خاستم بگم من فردا جلسه دارم....تو هم بیا تا بگم هینا و اما رو بیارن...اینجور خوب نیست تنها باشی...همش تو خونه هستی.
ساکورا:اممممم.....همینجور راحتم....ولی شاید حق با تو باشه....اوکیه فردا میام بریم.
لبخند تحویلم داد.
میتسویا:پس من زنگ میزنم بگم بیان.
ساکورا: خوبه.
با تعجب و سوالی نگاش کردم.
میتسویا:مگه کدوم یک از بچه ها رو دیدی که تو رو شناخته و تو هم فهمیدی؟
ساکورا:امممم...موهاش بلوند بود....چشم های مشکی قشنگی داشت...فک کنم اسمش مایکی بود.
میتسویا:امممم..آره مایکی بوده...بعدا تعریف کن چی شده... باید برم شام درست کنم اگر عجله نکنم شام دیر آماده میشه.
ساکورا:باشه
______شب سر میز شام
لونا:امممم....اونی_چان غذاهات حرف نداره
میتسویا:نوش جون
مونا:اونی_چان...چند تا لباس دوختی؟
میتسویا:فعلا هیچ چیز...دارم روش کار میکنم.
لونا:اونییییی_چااااان....اون لباسی که بهت گفتم رو درست کردی؟؟؟
ساکورا:عهههههه لونا داد نزن
میتسویا:چشم بذار کارم تموم بشه درست میکنم مال جفتتون.راسی ساکورا تعریف کن ببینم چی شد.
ی لقمه گذاشتم تو دهنم و با تعجب نگاش کردم
ساکورا:هممم؟...چی چیشد؟
میتسویا:موقعی که مایکی رو دیدی چی شد؟چی گفت؟
لقمه تو دهنم رو قورت دادم.
ساکورا:آها اونو میگی؟...چیزی نشد..انگار ی پسر با تتو اژدها و مو بافته شده دنبالش بود... داشت میدوید محکم بهم خورد..خوردم زمین،بلندم کرد و منو شناخت گفت که جنابالی منو معرفی کرده،بعد هم رفت.
دوباره ی لقمه دیگه گذاشتم داخل دهنم.
مونا:ارههع من میشناختمش،،گفت که اونه_چان قشنگه،،انگار ک اونه چان رو دوست داشت.
یهو لقمه گرفت تو گلوم،چشام پر اشک شد،میتسویا هول هولکی ی لیوان آب ریخت و بهم داد،فوری آب رو خوردم و گلوم باز شد.نفس نفس میزدم.
میتسویا:بچه چرا همچین حرف هایی میزنی.
مونا شونه هاشو داد بالا.
میتسویا رو کرد ب من:حالت خوبه؟
سرم رو ب نشونه آره تکون دادم.
میتسویا:اینو میخاستم بهت بگم..مایکی ی آبجی داره.یکی دیگه از دوستام هم ی دوست داره اسمش هینا هست.هینا و اما.
ساکورا:خببب؟
میتسویا:خاستم بگم من فردا جلسه دارم....تو هم بیا تا بگم هینا و اما رو بیارن...اینجور خوب نیست تنها باشی...همش تو خونه هستی.
ساکورا:اممممم.....همینجور راحتم....ولی شاید حق با تو باشه....اوکیه فردا میام بریم.
لبخند تحویلم داد.
میتسویا:پس من زنگ میزنم بگم بیان.
ساکورا: خوبه.
۳.۴k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.