پارت (۶)
پارت (۶)
+:من منظوری نداشتم.....
مشتش رو تو دستش جمع کرد وبه دیوار زد.....یادم نمیاد چیزی گفته باشم که اعصبانی بشه......
ـــ:هنوز داری تکرار میکنی فکر کنم خیلی رو داری.....
+:من میخواستم بگم که سه روز نامزدم باشی....فقط همین....دیدی منظور بدی نداشتم.....
نفس عمیقی کشید و به چشام نگاه کرد.....خیلی سرد بود و خیلی خشمگین.......
بعد از جدا شدن از من نفس عمیقی کشیدم........که پدرم اومد....فکر کنم پدرم اونا اینجا دعوت کرده....
#:به به میبینم با هم آشنا شدین......ات جونگ کوک همون کسیه که می خوای باهاش ازدواج کنی....
+:چی؟.....
بهم شکی وارد شد....من باید با این ازدواج میکردم......من نمیتونم یه دقیقه پیش این بمونم حالا باید با این تویه یه خونه زندگی کنم......نه...نه
من به کسی که قراره باهاش ازدواج کنم پیشنهاد ازدواج دادم......خیلی خنده داره.......از مسئله ها ریاضی هم سخت تره...... داشتم این مسئله ی سخت رو حل میکردم که........
#:بیاین بریم تویه خونه و اونجا درباره ی مراسم فردا حرف بزنیم......
ـــ:باشه.....
رفتیم داخل خونه ونشستیم....پدرو جونگ کوک داشتن درباره ی مراسم ازدواج حرف میزدن و من هم هنوز تو خیال هام بودم..........بعد از چند ساعت خدمتکار اومد....وگفت که شام حاضره همه رفتیم نشستیم......مادر......نمیدونم مادر بگم یا نه ولی اون مادر واقعیه من نبود مادر واقعیه من مرده بود......
(علامت مادر خونده ات@)
@:دیگه شما دوتا هم دارین ازدواج میکنید.....
#:بعد از ازدواجتون هرچه زود تر صاحبه یک فرزند بشید....
با این حرف پدر..... غذا تو گلوم موندوداشتم پشت سر هم سرفه میکردم......
دیگه کم کم نفس کم آورده بودم......وصورتم رنگ عوض کرده بود
@:ات داره میمیره.....(خنده)
میدونید چی ناراحت کننده است.....اینکه مردن من برای
خانواده ی من خنده دار هست......
جونگ کوک از صندلیش بلند شد وبه پشتم زد جوری زد که فکر کردم تمام اجزای درونم رو بالا میارم......تمام غذا روبالا میارم
(حمایت کنید)
+:من منظوری نداشتم.....
مشتش رو تو دستش جمع کرد وبه دیوار زد.....یادم نمیاد چیزی گفته باشم که اعصبانی بشه......
ـــ:هنوز داری تکرار میکنی فکر کنم خیلی رو داری.....
+:من میخواستم بگم که سه روز نامزدم باشی....فقط همین....دیدی منظور بدی نداشتم.....
نفس عمیقی کشید و به چشام نگاه کرد.....خیلی سرد بود و خیلی خشمگین.......
بعد از جدا شدن از من نفس عمیقی کشیدم........که پدرم اومد....فکر کنم پدرم اونا اینجا دعوت کرده....
#:به به میبینم با هم آشنا شدین......ات جونگ کوک همون کسیه که می خوای باهاش ازدواج کنی....
+:چی؟.....
بهم شکی وارد شد....من باید با این ازدواج میکردم......من نمیتونم یه دقیقه پیش این بمونم حالا باید با این تویه یه خونه زندگی کنم......نه...نه
من به کسی که قراره باهاش ازدواج کنم پیشنهاد ازدواج دادم......خیلی خنده داره.......از مسئله ها ریاضی هم سخت تره...... داشتم این مسئله ی سخت رو حل میکردم که........
#:بیاین بریم تویه خونه و اونجا درباره ی مراسم فردا حرف بزنیم......
ـــ:باشه.....
رفتیم داخل خونه ونشستیم....پدرو جونگ کوک داشتن درباره ی مراسم ازدواج حرف میزدن و من هم هنوز تو خیال هام بودم..........بعد از چند ساعت خدمتکار اومد....وگفت که شام حاضره همه رفتیم نشستیم......مادر......نمیدونم مادر بگم یا نه ولی اون مادر واقعیه من نبود مادر واقعیه من مرده بود......
(علامت مادر خونده ات@)
@:دیگه شما دوتا هم دارین ازدواج میکنید.....
#:بعد از ازدواجتون هرچه زود تر صاحبه یک فرزند بشید....
با این حرف پدر..... غذا تو گلوم موندوداشتم پشت سر هم سرفه میکردم......
دیگه کم کم نفس کم آورده بودم......وصورتم رنگ عوض کرده بود
@:ات داره میمیره.....(خنده)
میدونید چی ناراحت کننده است.....اینکه مردن من برای
خانواده ی من خنده دار هست......
جونگ کوک از صندلیش بلند شد وبه پشتم زد جوری زد که فکر کردم تمام اجزای درونم رو بالا میارم......تمام غذا روبالا میارم
(حمایت کنید)
۴۷۹
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.