چند پارتی
چند پارتی
جادو
ادمین ویو:
پرنسس دامن لباس بنفشش رو بالا گرفته بود و تند تند توی قصر میدویید و از تالار و خدمتکارا دور میشد صدای جیغ خدمه ها و عربده های مردها رو میشنید موهای زیبا و بلندش توی هوا شناور بود نمیخواست هیچ جوره بهزور با یه شاهزاده ای که نمیخواست ازدواج کنه تازه اونم کی؟!
کسی که شایعات میگفت جادو رو از حفظه!...
اونا حتی همدیگه رو حتی ندیده بودن
از در سوم پشتی قصر بیرون پرید کفشای مزاحمشو دراورد و تند تر ادامه داد از پل روی رود رد شد و رفت توی جنگل یهویی صدایی اومد
شاه:اون دخترمه اوناهاش داره میره تو جنگل!
پدرش از روی یکی از تاقچهها بهش چشم دوخته بود سربع تر از قبل ادامه داد صدای و سایه ها رو میدید نمیدونست داره کجا میره فقط میخواست فرار کنه
یکی از لایه های تور لباسش به شاخهی تیزی که معلوم نبود از کجا اومده گیر کرد و جیغ کشید و اون قسمتو با عجله پاره کرد
...:بانو؟ کجایین؟
کفشاشو انداخت و با عجله به سمتی رفت که فکر میکرد روستای قلمرو اونجا باشه
بعد از مدتی ادامه دادن دید که صدا ها دور تر و دور تر میشن و به هیچ روستایی نمیرسه فهمید گم شده ترسیده اروم اروم ادامه داد
خوشحال بود که از قصر دور بود
ولی ترسیده بود و سردش بود
به ژاکتش که تا روی ارنجش بود چنگ زد و کلاشو پوشید فقط اون گرمش میکرد و عجیب بود که هیچ سنگی توی پاهاش نمیره و جوراباش فقط کثیف شده
زیر پاشو نگاه کرد ...!
دید که به ظور عجیبی سنگ های از جلوی پاهاش کنار میرن
ات:اوه خدای من
یهویی فکرش به سمت شاهزاده رفت
یعنی اون جادو رو بلد بود؟!
خدایا داره به چی فکر میکنه؟!
هوفی کشید و ادامه داد
به خونه ای رسید و در زد
از جایی که چراغی روشن نبود کسی جواب نداد اما...
چند پارتی ها زیاد درخواست شده بود قاطی پاتی میزارم
جادو
ادمین ویو:
پرنسس دامن لباس بنفشش رو بالا گرفته بود و تند تند توی قصر میدویید و از تالار و خدمتکارا دور میشد صدای جیغ خدمه ها و عربده های مردها رو میشنید موهای زیبا و بلندش توی هوا شناور بود نمیخواست هیچ جوره بهزور با یه شاهزاده ای که نمیخواست ازدواج کنه تازه اونم کی؟!
کسی که شایعات میگفت جادو رو از حفظه!...
اونا حتی همدیگه رو حتی ندیده بودن
از در سوم پشتی قصر بیرون پرید کفشای مزاحمشو دراورد و تند تر ادامه داد از پل روی رود رد شد و رفت توی جنگل یهویی صدایی اومد
شاه:اون دخترمه اوناهاش داره میره تو جنگل!
پدرش از روی یکی از تاقچهها بهش چشم دوخته بود سربع تر از قبل ادامه داد صدای و سایه ها رو میدید نمیدونست داره کجا میره فقط میخواست فرار کنه
یکی از لایه های تور لباسش به شاخهی تیزی که معلوم نبود از کجا اومده گیر کرد و جیغ کشید و اون قسمتو با عجله پاره کرد
...:بانو؟ کجایین؟
کفشاشو انداخت و با عجله به سمتی رفت که فکر میکرد روستای قلمرو اونجا باشه
بعد از مدتی ادامه دادن دید که صدا ها دور تر و دور تر میشن و به هیچ روستایی نمیرسه فهمید گم شده ترسیده اروم اروم ادامه داد
خوشحال بود که از قصر دور بود
ولی ترسیده بود و سردش بود
به ژاکتش که تا روی ارنجش بود چنگ زد و کلاشو پوشید فقط اون گرمش میکرد و عجیب بود که هیچ سنگی توی پاهاش نمیره و جوراباش فقط کثیف شده
زیر پاشو نگاه کرد ...!
دید که به ظور عجیبی سنگ های از جلوی پاهاش کنار میرن
ات:اوه خدای من
یهویی فکرش به سمت شاهزاده رفت
یعنی اون جادو رو بلد بود؟!
خدایا داره به چی فکر میکنه؟!
هوفی کشید و ادامه داد
به خونه ای رسید و در زد
از جایی که چراغی روشن نبود کسی جواب نداد اما...
چند پارتی ها زیاد درخواست شده بود قاطی پاتی میزارم
۲.۶k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.