my star p1
اِسـٮاࢪٿ p1 ᨒ 🎐
⎯🪞 我 / @____ 🎐’ !!
"زمان:22 اپریل 1992"
*مکان:بیمارستان*
مادر نوزادش را در بغل گرفت،و با لبخند دردناک به نوزاد تازه بدنیا امده اش نگاه کرد
فکر کردن به اینکه نمیتواند بزرگ شدن کودکش را ببیند باعث شد اشک در چشمانش جمع شود
سپس با ناتوانی زمزمه کرد:مانامی عزیزم...
در اتاقش باز شد
تاکئومی:مامان!چی شده؟ خوبی؟خیلی نگرانت شدیم!چرا حواستون نبود که تصادف نکنین؟
مادر:پسرم اروم باش،چیزی نیست...
تاکئومی؟
تاکئومی:بله؟
مادر:یه خواهشی ازت دارم...وقتی من مردم....لطفا حواست به خواهر و برادرات باشه!...
تاکئومی:مامان چی میگی؟چرا بمیری؟تو الان اینجایی خودت قراره حواست بهمون باشه!
مادر برای بار دوم لبخندی زد و چشم هایش را بست
تاکئومی:مامان!مامان!چشاتو باز کن!
دکتر به داخل اتاق رفت و به او گفت بیرون منتظر باشد،تاکئومی با نوزاد به بیرون رفت.
سنجو:اونی چان!مامانی چطوره؟
هاروچیو:راستی!بابایی گفت دیگه نمیتونه مارو ببینه!اون رفته
تاکئومی:میدونم...ولی میاد..وقتی کارش تموم شد
سنجو:واقعا؟
ناگهان در اتاق باز میشود و دکتر بیرون می اید
دکتر:متاسفم بیمار رو به دلیل خون ریزی داخلی ای که داشت از دست دادیم.
تاکئومی:چی؟...*شوک شدن*
سنجو:چی شده اونی سان؟
۸ سال بعد : تغییر زمان به آینده
راوی ویو
مانامی در خواب بود که یهو هاروچیو به اتاق او رفت و او را تکان داد تا بیدار شود
هاروچیو:ماری ماری بیدار شو صبح شده
ماری:مممم ساعت چنده...هاه؟۱۲؟من تا دوازده خوابیدم؟یوهووو مرسی بیدارم نکردین!
و با اشتیاق از تخت میپره پایین
هاروچیو:راستی تاکئومی گف امروز میریم خونه شینچیرو اینا،خیلی خوبه نه؟من میتونم مایکیو میبینمم*چشاش ستاره ای و با ذوق حرف زدن*
ماری:اره حتما خوبه
هاروچیو:خوب حالا فعلا بیا صبحونتو بخور
ماری:شما خوردین؟
هاروچیو:اره خیلی وقته
ماری:چرا منتظرم نموندین؟@-@
هاروچیو:دلمون نیومد بیدارت کنیم^^
ماری:پوف باش
___
ː ꜜ ✧ 🎐🪞 𝄪 @_ 〝 ¿پایانp1
⎯🪞 我 / @____ 🎐’ !!
"زمان:22 اپریل 1992"
*مکان:بیمارستان*
مادر نوزادش را در بغل گرفت،و با لبخند دردناک به نوزاد تازه بدنیا امده اش نگاه کرد
فکر کردن به اینکه نمیتواند بزرگ شدن کودکش را ببیند باعث شد اشک در چشمانش جمع شود
سپس با ناتوانی زمزمه کرد:مانامی عزیزم...
در اتاقش باز شد
تاکئومی:مامان!چی شده؟ خوبی؟خیلی نگرانت شدیم!چرا حواستون نبود که تصادف نکنین؟
مادر:پسرم اروم باش،چیزی نیست...
تاکئومی؟
تاکئومی:بله؟
مادر:یه خواهشی ازت دارم...وقتی من مردم....لطفا حواست به خواهر و برادرات باشه!...
تاکئومی:مامان چی میگی؟چرا بمیری؟تو الان اینجایی خودت قراره حواست بهمون باشه!
مادر برای بار دوم لبخندی زد و چشم هایش را بست
تاکئومی:مامان!مامان!چشاتو باز کن!
دکتر به داخل اتاق رفت و به او گفت بیرون منتظر باشد،تاکئومی با نوزاد به بیرون رفت.
سنجو:اونی چان!مامانی چطوره؟
هاروچیو:راستی!بابایی گفت دیگه نمیتونه مارو ببینه!اون رفته
تاکئومی:میدونم...ولی میاد..وقتی کارش تموم شد
سنجو:واقعا؟
ناگهان در اتاق باز میشود و دکتر بیرون می اید
دکتر:متاسفم بیمار رو به دلیل خون ریزی داخلی ای که داشت از دست دادیم.
تاکئومی:چی؟...*شوک شدن*
سنجو:چی شده اونی سان؟
۸ سال بعد : تغییر زمان به آینده
راوی ویو
مانامی در خواب بود که یهو هاروچیو به اتاق او رفت و او را تکان داد تا بیدار شود
هاروچیو:ماری ماری بیدار شو صبح شده
ماری:مممم ساعت چنده...هاه؟۱۲؟من تا دوازده خوابیدم؟یوهووو مرسی بیدارم نکردین!
و با اشتیاق از تخت میپره پایین
هاروچیو:راستی تاکئومی گف امروز میریم خونه شینچیرو اینا،خیلی خوبه نه؟من میتونم مایکیو میبینمم*چشاش ستاره ای و با ذوق حرف زدن*
ماری:اره حتما خوبه
هاروچیو:خوب حالا فعلا بیا صبحونتو بخور
ماری:شما خوردین؟
هاروچیو:اره خیلی وقته
ماری:چرا منتظرم نموندین؟@-@
هاروچیو:دلمون نیومد بیدارت کنیم^^
ماری:پوف باش
___
ː ꜜ ✧ 🎐🪞 𝄪 @_ 〝 ¿پایانp1
۴۳۱
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.