لطفا زیر پست رو بخونیین داستان کوتاه عادتبله فراموش نه
⚫عادت؛ بله، فراموش؛ نه⚫
💎کوچکتر که بودم عروسکی داشتم با چشمانِ دُرشتِ آبی و موهایِ بلندِ مشکی که روی گونههایش پُر از لَکههای صورتیرنگ بود، محبوبترین عروسکم بود.
شبها کنارِ دستم میگذاشتم، برایش لالایی میخواندم.
روزها به پارک میبُردم و برایش خطونشان میکشیدم که اگر دخترِ خوبی باشد هر روز به پارک میآییم.
زمانِ اَثاثکِشی که فرارسید عروسکم در گیرودارِ جابهجایی گم شد!
یک هفته تمام گریه میکردم؛ تا روز تولدم دوباره عروسک دیگری هدیه گرفتم، زیباتر از قبلی، بزرگتر از قبلی، دیگر با او سرگرم بودم؛شب و روز.
عادت کرده بودم به عروسکِ جدید ولی گاهی دلم برای عروسک قبلی تنگ میشد!
دبیرستان بودم که با بچههای کلاس به اُردو رفتیم آنجا وسط بدوبدو کردن و خوردن هَلههولهها حالم بد شد٬ بعد از بیمارستان و آزمایشهای مُکرر متوجه شدم بیماری آبااجدادی به سراغم آمده؛ دیابت!
از آن روز به بعد باید یک سری چیزها را اصلا نمیخوردم و یک سری چیزها را کمتر میخوردم و خلاصه رعایت میکردم در خوردن.
اوایل سخت بود وقتی سَرِ میز صبحانه مینشستیم و مُربای آلبالو چشمک میزد و من باید بیتوجهی میکردم٬ اما بعد از یه مدت عادت کردم و حتی دیگر هیچوقت سراغ مُربا خوردن نرفتم!
ترمِ سوم دانشگاه بودم که از یک نفر خوشم آمد٬ پسر قدبلندی که رویایِ رفتن داشت؛ میگفت اینجا جایِ موندن نیست.
همه چیز بینمون خوب پیش میرفت.
یک روز بعد از اینکه کلاس های صبح را دور زدیم و باهم مشغول قدمزدن زیر نور آفتاب بودیم گفت که باید بِره!
و خب رفت!
از دست دادنش برایم خیلی سخت بود فکر نمیکردم بتوانم دیگر کسی را به دلم راه بدهم.
یک سال گذشت؛ با غم٬ ناراحتی٬ دلشکستگی، بیاعتمادی٬
دانشگاهم تمام شد و دارم برای کنکور ارشد میخوانم.
گاهی به یادداشت های عاشقانهای که بین کتابهایم جا گذاشته میرسم و به یادش میاُفتم ولی حقیقتا عادت کردم دیگر به زندگی بدون او.
به عروسکهای گم شده،
به سلامتی از بین رفته،
به عشق از دست رفته،
به همه چیز عادت کردم.
آدمی همین است عادت میکند ولی فراموش نه! .
#خاص #جذاب #عاشقانه #تکست_ناب
💎کوچکتر که بودم عروسکی داشتم با چشمانِ دُرشتِ آبی و موهایِ بلندِ مشکی که روی گونههایش پُر از لَکههای صورتیرنگ بود، محبوبترین عروسکم بود.
شبها کنارِ دستم میگذاشتم، برایش لالایی میخواندم.
روزها به پارک میبُردم و برایش خطونشان میکشیدم که اگر دخترِ خوبی باشد هر روز به پارک میآییم.
زمانِ اَثاثکِشی که فرارسید عروسکم در گیرودارِ جابهجایی گم شد!
یک هفته تمام گریه میکردم؛ تا روز تولدم دوباره عروسک دیگری هدیه گرفتم، زیباتر از قبلی، بزرگتر از قبلی، دیگر با او سرگرم بودم؛شب و روز.
عادت کرده بودم به عروسکِ جدید ولی گاهی دلم برای عروسک قبلی تنگ میشد!
دبیرستان بودم که با بچههای کلاس به اُردو رفتیم آنجا وسط بدوبدو کردن و خوردن هَلههولهها حالم بد شد٬ بعد از بیمارستان و آزمایشهای مُکرر متوجه شدم بیماری آبااجدادی به سراغم آمده؛ دیابت!
از آن روز به بعد باید یک سری چیزها را اصلا نمیخوردم و یک سری چیزها را کمتر میخوردم و خلاصه رعایت میکردم در خوردن.
اوایل سخت بود وقتی سَرِ میز صبحانه مینشستیم و مُربای آلبالو چشمک میزد و من باید بیتوجهی میکردم٬ اما بعد از یه مدت عادت کردم و حتی دیگر هیچوقت سراغ مُربا خوردن نرفتم!
ترمِ سوم دانشگاه بودم که از یک نفر خوشم آمد٬ پسر قدبلندی که رویایِ رفتن داشت؛ میگفت اینجا جایِ موندن نیست.
همه چیز بینمون خوب پیش میرفت.
یک روز بعد از اینکه کلاس های صبح را دور زدیم و باهم مشغول قدمزدن زیر نور آفتاب بودیم گفت که باید بِره!
و خب رفت!
از دست دادنش برایم خیلی سخت بود فکر نمیکردم بتوانم دیگر کسی را به دلم راه بدهم.
یک سال گذشت؛ با غم٬ ناراحتی٬ دلشکستگی، بیاعتمادی٬
دانشگاهم تمام شد و دارم برای کنکور ارشد میخوانم.
گاهی به یادداشت های عاشقانهای که بین کتابهایم جا گذاشته میرسم و به یادش میاُفتم ولی حقیقتا عادت کردم دیگر به زندگی بدون او.
به عروسکهای گم شده،
به سلامتی از بین رفته،
به عشق از دست رفته،
به همه چیز عادت کردم.
آدمی همین است عادت میکند ولی فراموش نه! .
#خاص #جذاب #عاشقانه #تکست_ناب
۴.۳k
۲۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.