رمان شراب خونی 🤤🍷
#شراب_خونی
#part88
"ویو ات"
چشمام رو که باز کردم با چهره ی کوک روبه رو شدم
تهیونگ:او...ات ؟به هوش اومدی؟
ات:آ...اره...چ...چه اتفاقی افتاد؟
کوک:هیچی بیا دیگه ...دیگه درموردش حرف نزنیم...اگه بهتری پاشو...باشید بریم دنیای دراکولا!
ات:با...با...باشه!
میخواستیم بریم که ملکه جلومون رو گرفت
ملکه:نمیتونم بزارم که برین!
تهیونگ:چرا؟
ملکه:ایندفعه اگه به دنیای دیگه ای برین هیچوقت نمیتونین به دنیای خودتون برگردین...هم تو کوک...و هم تو تهیونگ!
کوک:چیییی؟؟ی...یعنی چی که دوباره نمیتونیم برگردیم؟
ملکه:اونموقع دروازه دیگه برای شما غیر فعاله!
تهیونگ:برای من مهم نیست!من باید برم دنیای دراکولا ها تا بورام بتونه دوباره متولد بشه!
ملکه:تو چی کوک؟
کوک:پوففففف لعنتی
تهیونگ:کوک؟
کوک:من میرم ....بورام دوست منه!اون باید زندگی دوباره داشته باشه ...بهتره بیشتر این اینجا نمونیم و بریم...!
ملکه هیچی نگفت...منم با کوک و تهیونگ رفتم
رفتیم جای دروازه و از دروازه رد شدیم
"دنیای دراکولا ها"
تهیونگ:خب الان باید کجا بریم؟
کوک:به این آدرس!
تهیونگ:اکیه بریم...!
"ویو کوک"
اههههه لعنتی...الا دیگه نمیتونم برگردم به دنیای خودمون!...ولی بورام خیلیییی مهم تره...اون به خاطر من مرد!
رسیدیم به اون ادرس...فکر کنم قصر امپراطورشون بود...ولی خب مهم نیست...حتما نامجون یک چیزی میدونه که گفته
رفتیم داخل قصر و از سرباز خواستیم که امپراطور رو ببینیم
......
کوک:ما اومدیم اینجا....تا ازتون خواهش کنیم بتونیم الهه ی روح رو ببینیم...!
طرف:الهه ی روح؟با اون چیکار دارین؟شما دوتا مگه خون اشام نیستین...و اون هم ادم...؟
تهیونگ:چرا ولی...خب داستان خیلی طولانی ای داره قربان!
طرف :توضیح بده
تهیونگ:(همه رو براش توضیح داد...ولی وقتی خواست وقتی بورام مرد رو براش توضیخ بده اشک از چشماش اومد و دیگه نتونست حرف بزنه و به جاش کوک ادامه داد)
طرف:عااا....برای دوستتون متعسفم....ولی من نمیتونم شما رو بفرستم پیش الهه ی روح!
ات:چی؟؟؟؟چرا؟؟
طرف:چون من...الهه ی روح ام!
تهیونگ و ات و کوک:چی؟
طرف:من..مین شوگام....الهه ی روح
#part88
"ویو ات"
چشمام رو که باز کردم با چهره ی کوک روبه رو شدم
تهیونگ:او...ات ؟به هوش اومدی؟
ات:آ...اره...چ...چه اتفاقی افتاد؟
کوک:هیچی بیا دیگه ...دیگه درموردش حرف نزنیم...اگه بهتری پاشو...باشید بریم دنیای دراکولا!
ات:با...با...باشه!
میخواستیم بریم که ملکه جلومون رو گرفت
ملکه:نمیتونم بزارم که برین!
تهیونگ:چرا؟
ملکه:ایندفعه اگه به دنیای دیگه ای برین هیچوقت نمیتونین به دنیای خودتون برگردین...هم تو کوک...و هم تو تهیونگ!
کوک:چیییی؟؟ی...یعنی چی که دوباره نمیتونیم برگردیم؟
ملکه:اونموقع دروازه دیگه برای شما غیر فعاله!
تهیونگ:برای من مهم نیست!من باید برم دنیای دراکولا ها تا بورام بتونه دوباره متولد بشه!
ملکه:تو چی کوک؟
کوک:پوففففف لعنتی
تهیونگ:کوک؟
کوک:من میرم ....بورام دوست منه!اون باید زندگی دوباره داشته باشه ...بهتره بیشتر این اینجا نمونیم و بریم...!
ملکه هیچی نگفت...منم با کوک و تهیونگ رفتم
رفتیم جای دروازه و از دروازه رد شدیم
"دنیای دراکولا ها"
تهیونگ:خب الان باید کجا بریم؟
کوک:به این آدرس!
تهیونگ:اکیه بریم...!
"ویو کوک"
اههههه لعنتی...الا دیگه نمیتونم برگردم به دنیای خودمون!...ولی بورام خیلیییی مهم تره...اون به خاطر من مرد!
رسیدیم به اون ادرس...فکر کنم قصر امپراطورشون بود...ولی خب مهم نیست...حتما نامجون یک چیزی میدونه که گفته
رفتیم داخل قصر و از سرباز خواستیم که امپراطور رو ببینیم
......
کوک:ما اومدیم اینجا....تا ازتون خواهش کنیم بتونیم الهه ی روح رو ببینیم...!
طرف:الهه ی روح؟با اون چیکار دارین؟شما دوتا مگه خون اشام نیستین...و اون هم ادم...؟
تهیونگ:چرا ولی...خب داستان خیلی طولانی ای داره قربان!
طرف :توضیح بده
تهیونگ:(همه رو براش توضیح داد...ولی وقتی خواست وقتی بورام مرد رو براش توضیخ بده اشک از چشماش اومد و دیگه نتونست حرف بزنه و به جاش کوک ادامه داد)
طرف:عااا....برای دوستتون متعسفم....ولی من نمیتونم شما رو بفرستم پیش الهه ی روح!
ات:چی؟؟؟؟چرا؟؟
طرف:چون من...الهه ی روح ام!
تهیونگ و ات و کوک:چی؟
طرف:من..مین شوگام....الهه ی روح
۶.۹k
۲۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.