رمان عشق بچگی
#رمان_عشق_بچگی
#Part4
...
بهم نگاه میکردن سریع رفتم بیرون
بدو بدو رفتم بیرون از شرکت ، اه خدای من داشت بارون میومد
چتر نداشتم و هیچکی نبود ، انگار اصلان هیج ادمی توی کره زمین نبود ، اهی کشیدمو ، همینطوری دم شرکت وایسادم همینو کم داشتم بارون!
شرکت دیگه بسته شده بود و من هنوز اونجا بودم یهو همون برج زهرمار امد بیرون نگاهی بهم کردو گفت: تو اینجا چیکار میکنی
گفتم : ببخشید ها من مثل شما ماشین ندارم برم خونه بارونه
نگاهی بهم انداختو گفت:بیا میبرمت ،
تعجب زده بهش نگاه کردمو گفتم: هان ، تا الان داشتی مثل گربه بهم چنگ میزدی !
گفت: میخای همینجا توی بارون بمونی؟
گفتم: هوف باشه میام
باهاش رفتم سمت ماشینش خاستم عقب بشینم که گفت: جلو بشین
رفتم جلو نشستم...
#Part4
...
بهم نگاه میکردن سریع رفتم بیرون
بدو بدو رفتم بیرون از شرکت ، اه خدای من داشت بارون میومد
چتر نداشتم و هیچکی نبود ، انگار اصلان هیج ادمی توی کره زمین نبود ، اهی کشیدمو ، همینطوری دم شرکت وایسادم همینو کم داشتم بارون!
شرکت دیگه بسته شده بود و من هنوز اونجا بودم یهو همون برج زهرمار امد بیرون نگاهی بهم کردو گفت: تو اینجا چیکار میکنی
گفتم : ببخشید ها من مثل شما ماشین ندارم برم خونه بارونه
نگاهی بهم انداختو گفت:بیا میبرمت ،
تعجب زده بهش نگاه کردمو گفتم: هان ، تا الان داشتی مثل گربه بهم چنگ میزدی !
گفت: میخای همینجا توی بارون بمونی؟
گفتم: هوف باشه میام
باهاش رفتم سمت ماشینش خاستم عقب بشینم که گفت: جلو بشین
رفتم جلو نشستم...
۳۲۹
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.