وانشات :Sexy wolf پارت ۱
شب بود...
سیاهی آسمون شب رو فرا گرفته بود و ماه و ستارگان نورانی میان این تاریکی غلیظ با جلوه ای زیبا می درخشیدن💫
صدای زوزه گرگ ها بیشتر از هروقتی در این بازه زمانی به گوش می رسید و البته این صدا، صدایی بود که گوش من آشنایی دیرینه ای با اون داشت...
□_دستمو زیر دلم گرفته بودم و چشمامو محکم روی هم فشار میدادم...
دل درد امونمو بریده بود...
انقدر دردم زیاد بود که حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم.تو این دوران درد بدی داشتم و متاسفانه الان تهیونگم نبود که کنارم باشه و آرومم کنه...
نمیدونستم چطوری خبرش کنم...این وقت شب دیگه باید میومد خونه ولی الان هیچ خبری ازش نداشتم...
تو دلم مدام دعا میکردم که دیگه الان برسه خونه ولی انگار هیچ فایده ای نداشت...
خواستم از روی تخت بلند شم که درد از زیر دلم به همه جای بدنم سرایت کرد و دوباره رو تخت افتادم و جیغ کوتاه و خفه ای کشیدم...
کم کم حس کردم که گونه هام گرم شدن و اشکام همینطور جاری میشدن و پایین میومدن...
تو حال خودم بودم که در با شدت زیادی کوبیده شد و منم دستامو گذاشتم رو گوشام و بلند جیغ کشیدم...
خیلی ترسیده بودم...
مثل اینکه بیرون دعوا شده بود...صدای چند تا گرگ وحشی ام میومد...صداشون جوری بنظر نمی رسید که دارن به یه گرگ دیگه دعوا میکنن انگار که داشتن با یه موجود دیگه دعوا میکردن...
هر لحظه استرس اینو داشتم که در با شدت باز بشه و منم زیر دستشون تیکه پاره بشم...از ترس تو خودم جمع شده بودم و آروم گریه میکردم و از طرفی دردم اَمونمو بریده بود...
صدا برای مدتی قطع شد...نه مثل اینکه دیگه کلا صداشون نمیاد...
یهو یه صدای آشنایی رو شنیدم که میخکوبم کرد...
■_آااااا...لاشه..لاشه این عوضیو جمع کنید و ببرید یه جایی بندازید...ترجیحا تو دید نباشه...آاااااه
□_از صداش معلوم بود که داره بخاطر چیزی درد میکشه..
داشتم بهش فکر میکردم که در خونه باز شد و این دفعه باخودم گفتم اومدن سراغ من...
گریم شدت گرفت و با دستام کل صورتمو پوشوندم....
وارد خونه شد و همونطوری که از درد ناله میکرد سمتم اومد...از صدای قدماش میفهمیدم...
آروم یکی از دستاشو گذاشت رو دستم و از صورتم برداشت و گفت: نترس منم...
خیره به چشماش بودم که دوباره اشکام سرازیر شد هم حسابی ترسیده بودم هم باورم نمیشد پریدم تو بغلش و سرمو تو گردنش فرو کردم...
هیچی تنش نبود فقط یه شلوارک کوتاه....
خودش بود...به حالت قبلش برگشته بود...
■_...آه..هی گریه نکن...آااا...من اینجام...نترس عزیزم.
سیاهی آسمون شب رو فرا گرفته بود و ماه و ستارگان نورانی میان این تاریکی غلیظ با جلوه ای زیبا می درخشیدن💫
صدای زوزه گرگ ها بیشتر از هروقتی در این بازه زمانی به گوش می رسید و البته این صدا، صدایی بود که گوش من آشنایی دیرینه ای با اون داشت...
□_دستمو زیر دلم گرفته بودم و چشمامو محکم روی هم فشار میدادم...
دل درد امونمو بریده بود...
انقدر دردم زیاد بود که حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم.تو این دوران درد بدی داشتم و متاسفانه الان تهیونگم نبود که کنارم باشه و آرومم کنه...
نمیدونستم چطوری خبرش کنم...این وقت شب دیگه باید میومد خونه ولی الان هیچ خبری ازش نداشتم...
تو دلم مدام دعا میکردم که دیگه الان برسه خونه ولی انگار هیچ فایده ای نداشت...
خواستم از روی تخت بلند شم که درد از زیر دلم به همه جای بدنم سرایت کرد و دوباره رو تخت افتادم و جیغ کوتاه و خفه ای کشیدم...
کم کم حس کردم که گونه هام گرم شدن و اشکام همینطور جاری میشدن و پایین میومدن...
تو حال خودم بودم که در با شدت زیادی کوبیده شد و منم دستامو گذاشتم رو گوشام و بلند جیغ کشیدم...
خیلی ترسیده بودم...
مثل اینکه بیرون دعوا شده بود...صدای چند تا گرگ وحشی ام میومد...صداشون جوری بنظر نمی رسید که دارن به یه گرگ دیگه دعوا میکنن انگار که داشتن با یه موجود دیگه دعوا میکردن...
هر لحظه استرس اینو داشتم که در با شدت باز بشه و منم زیر دستشون تیکه پاره بشم...از ترس تو خودم جمع شده بودم و آروم گریه میکردم و از طرفی دردم اَمونمو بریده بود...
صدا برای مدتی قطع شد...نه مثل اینکه دیگه کلا صداشون نمیاد...
یهو یه صدای آشنایی رو شنیدم که میخکوبم کرد...
■_آااااا...لاشه..لاشه این عوضیو جمع کنید و ببرید یه جایی بندازید...ترجیحا تو دید نباشه...آاااااه
□_از صداش معلوم بود که داره بخاطر چیزی درد میکشه..
داشتم بهش فکر میکردم که در خونه باز شد و این دفعه باخودم گفتم اومدن سراغ من...
گریم شدت گرفت و با دستام کل صورتمو پوشوندم....
وارد خونه شد و همونطوری که از درد ناله میکرد سمتم اومد...از صدای قدماش میفهمیدم...
آروم یکی از دستاشو گذاشت رو دستم و از صورتم برداشت و گفت: نترس منم...
خیره به چشماش بودم که دوباره اشکام سرازیر شد هم حسابی ترسیده بودم هم باورم نمیشد پریدم تو بغلش و سرمو تو گردنش فرو کردم...
هیچی تنش نبود فقط یه شلوارک کوتاه....
خودش بود...به حالت قبلش برگشته بود...
■_...آه..هی گریه نکن...آااا...من اینجام...نترس عزیزم.
۴۴.۳k
۲۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.