خشم من... فیک جونگکوک
پارت:2
اروم گفتم:
-باشه
دست مشت شدم رو باز کردم و بلند شدم نفس عمیقی کشیدم و دنبالش رفتم
وقتی رفتیم پایین دیدم همه به صف شدن گرچه تعداد زیاد نبود اما شیش نفر بودیم
رفتم وایسادم کنارشون
خانم اومد و گفت:
×امشب پسرم میاد اینجا همه چی باید بی نقص باشه حواستون به کاراتون باشه و غذاهای خوشمزه ای اماده کنید
بعد از تمام شدن حرفش هرکس رفت تا کاری رو دستش بگیره منم خواستم برم که با حرفش برگشتم
×ات تو اول تمام خونه رو گردگیری کن و بعدش برو و اتاق پسرم رو اماده کن داره بعد از ۱۰سال برمیگرده
-چشم
اون رفت و من موندم با فکر خیالاتم
وقتی من اومدم توی این خونه پسرشون توی این خونه نبود چرا فرستاده بودنش تا بره
سرم رو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون
قدم برداشتم به سمت آشپزخونه تا وسایل گردگیری رو بردارم اما با شنیدن حرف هاشون وایسادم تا ببینم چی میگن
√تو هم شنیدی پسر ارباب داره برمیگرده
£اره بعد از ده سال داره برمیگرده میگن بخاطر اینکه مشکل روانی داشته فرستاده بودنش بره امریکا
√واقعا؟یعنی میخای بگی دیوونست؟
¥اره ولی چند باری که داشتم اتاق خانم و اقا رو تمیز میکردم عکساشو دیدم خیلی جذابه
دیگه حرفاشون بی معنی شده بود
رفتم توی اشپزخونه با دیدن من ساکت شدن وسایل رو برداشتم و بدون حرفی رفتم توی نشیمن
(سه ساعت بعد)
خسته شده بود یکم وایسادم چون چشمام داشت سیاهی میرفت
کمی شقیقه هامو ماساژ دادم و وقتی احساس کردم بهتر شدم رفتم و وسایل رو گذاشتم توی اشپزخونه
خانم گفته بود که اتاق پسرش رو هم باید تمیز کنم
راهم رو کشیدم سمت اتاقش تا مرطبش کنم
در رو باز کردم
روی تمام چیز ها ملافه سفید گذاشته شده بود
یکی یکی ملافه هارو برداشتم
روی میزش چند تا نقاشی بود
رفتم برداشتمشون
توی یکی از نقاشی ها ی بچه داشت یکی رو شکنجه میکرد
توی اون یکی ی بچه داشت مردن یکی رو تماشا میکرد
نگاهم رو از نقاشی ها گرفتم و برداشتمشون
در کشو رو باز کردم و گذاشتمشون توی کشو
رفتم تا اتاقش رو گرد گیری کنم
(یک ساعت بعد)
خسته شده بودم دیگه پاهام رو احساس نمیکردم
اینه هم تمیز کردم و خواستم از اتاق برم بیرون که در اتاق باز شد
+توی اتاق من چیکار میکنی
سرم رو اوردم بالا و برای یک لحظه بهش نگاه کردم و سریع سرم رو انداختم پایین
پس این پسرشونه
-اتاقتون رو مرتب میکنم اقا الان هم میخام برم
+برو
اروم از اتاقش اومدم بیرون هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدای دادش بلند شد
+کی به وسایل من دست زده...ادامه دارد
اروم گفتم:
-باشه
دست مشت شدم رو باز کردم و بلند شدم نفس عمیقی کشیدم و دنبالش رفتم
وقتی رفتیم پایین دیدم همه به صف شدن گرچه تعداد زیاد نبود اما شیش نفر بودیم
رفتم وایسادم کنارشون
خانم اومد و گفت:
×امشب پسرم میاد اینجا همه چی باید بی نقص باشه حواستون به کاراتون باشه و غذاهای خوشمزه ای اماده کنید
بعد از تمام شدن حرفش هرکس رفت تا کاری رو دستش بگیره منم خواستم برم که با حرفش برگشتم
×ات تو اول تمام خونه رو گردگیری کن و بعدش برو و اتاق پسرم رو اماده کن داره بعد از ۱۰سال برمیگرده
-چشم
اون رفت و من موندم با فکر خیالاتم
وقتی من اومدم توی این خونه پسرشون توی این خونه نبود چرا فرستاده بودنش تا بره
سرم رو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون
قدم برداشتم به سمت آشپزخونه تا وسایل گردگیری رو بردارم اما با شنیدن حرف هاشون وایسادم تا ببینم چی میگن
√تو هم شنیدی پسر ارباب داره برمیگرده
£اره بعد از ده سال داره برمیگرده میگن بخاطر اینکه مشکل روانی داشته فرستاده بودنش بره امریکا
√واقعا؟یعنی میخای بگی دیوونست؟
¥اره ولی چند باری که داشتم اتاق خانم و اقا رو تمیز میکردم عکساشو دیدم خیلی جذابه
دیگه حرفاشون بی معنی شده بود
رفتم توی اشپزخونه با دیدن من ساکت شدن وسایل رو برداشتم و بدون حرفی رفتم توی نشیمن
(سه ساعت بعد)
خسته شده بود یکم وایسادم چون چشمام داشت سیاهی میرفت
کمی شقیقه هامو ماساژ دادم و وقتی احساس کردم بهتر شدم رفتم و وسایل رو گذاشتم توی اشپزخونه
خانم گفته بود که اتاق پسرش رو هم باید تمیز کنم
راهم رو کشیدم سمت اتاقش تا مرطبش کنم
در رو باز کردم
روی تمام چیز ها ملافه سفید گذاشته شده بود
یکی یکی ملافه هارو برداشتم
روی میزش چند تا نقاشی بود
رفتم برداشتمشون
توی یکی از نقاشی ها ی بچه داشت یکی رو شکنجه میکرد
توی اون یکی ی بچه داشت مردن یکی رو تماشا میکرد
نگاهم رو از نقاشی ها گرفتم و برداشتمشون
در کشو رو باز کردم و گذاشتمشون توی کشو
رفتم تا اتاقش رو گرد گیری کنم
(یک ساعت بعد)
خسته شده بودم دیگه پاهام رو احساس نمیکردم
اینه هم تمیز کردم و خواستم از اتاق برم بیرون که در اتاق باز شد
+توی اتاق من چیکار میکنی
سرم رو اوردم بالا و برای یک لحظه بهش نگاه کردم و سریع سرم رو انداختم پایین
پس این پسرشونه
-اتاقتون رو مرتب میکنم اقا الان هم میخام برم
+برو
اروم از اتاقش اومدم بیرون هنوز دو قدم برنداشته بودم که صدای دادش بلند شد
+کی به وسایل من دست زده...ادامه دارد
۲۳.۷k
۰۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.