Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part۷۲
(شب)
ما و ملیحه تو اتاق بودیم ک خواستگار ها امده بودن ک زنعمو امد تو اتاق
زنعمو سونگل: ملیحه تو که هنوز نشستی بیا خواستگار ها نشستند هی میگن ملیحه ملیحه خانوم
ملیحه: مامان استرس گرفتم
زنعمو سونگل: استرس چی بیا دیگه
زنعمو رفت ک ملیحه بلند شد و جلوی ایینه خودشو مرتب کرد
ملیحه: بیا شیرین توهم
شیرین:تو برو میام
شیرین رفت و در هم بست منم بعد ۱۰ ثانیه رفتم ک با دیدن سعید خشکم زد
شیرین: سلام
سلام کردم و نشستم و به ملیحهنگاه کردم ک اونم مثل من پشم هاش ریخته بود و بعدش به اقاجوننگاه کردم یعنی اون خبر داشت ک خواستگار ملیحه سعید ولی باز گفت بیاد همه همنجور حرف میزدن
مامان سعید: اگه اجازه بدین اقا کریم پسرم سعید و نوه خوشگلتون ملیحه برن تو اتاق صحبت هاشون بکنن؟
اقاجون: باشه مشکلی نیست میتونن برن
ملیحه:ولی اقاجون(اروم)
اقاجون:هرچی میگم بگو چشم
ملیحه با عصبانیت بلند شد و با سعید رفتن تو اتاق
(ملیحه)
با دیدن سعید خشکم زده بود من تعجب کرده بودم ک چرا اقاجون اینو راه داده بود شیرین که مثل من بی خبر و وقتی سعید دید اونم مثل من تعجب کرده بود و کلا برگاش ریخته بود اخه بعد ۳ سال
رفتیم تو اتاق ک حرف بزنیم حتی بدم میومد بهش نگاه کنم رفتیم تو اتاق در بستم ک محکم زد تو گوشش
سعید:چته؟چرا میزنی؟
ملیحه: بعد ۳ سال چجوری روت شده بیایی تو این روستا
Part۷۲
(شب)
ما و ملیحه تو اتاق بودیم ک خواستگار ها امده بودن ک زنعمو امد تو اتاق
زنعمو سونگل: ملیحه تو که هنوز نشستی بیا خواستگار ها نشستند هی میگن ملیحه ملیحه خانوم
ملیحه: مامان استرس گرفتم
زنعمو سونگل: استرس چی بیا دیگه
زنعمو رفت ک ملیحه بلند شد و جلوی ایینه خودشو مرتب کرد
ملیحه: بیا شیرین توهم
شیرین:تو برو میام
شیرین رفت و در هم بست منم بعد ۱۰ ثانیه رفتم ک با دیدن سعید خشکم زد
شیرین: سلام
سلام کردم و نشستم و به ملیحهنگاه کردم ک اونم مثل من پشم هاش ریخته بود و بعدش به اقاجوننگاه کردم یعنی اون خبر داشت ک خواستگار ملیحه سعید ولی باز گفت بیاد همه همنجور حرف میزدن
مامان سعید: اگه اجازه بدین اقا کریم پسرم سعید و نوه خوشگلتون ملیحه برن تو اتاق صحبت هاشون بکنن؟
اقاجون: باشه مشکلی نیست میتونن برن
ملیحه:ولی اقاجون(اروم)
اقاجون:هرچی میگم بگو چشم
ملیحه با عصبانیت بلند شد و با سعید رفتن تو اتاق
(ملیحه)
با دیدن سعید خشکم زده بود من تعجب کرده بودم ک چرا اقاجون اینو راه داده بود شیرین که مثل من بی خبر و وقتی سعید دید اونم مثل من تعجب کرده بود و کلا برگاش ریخته بود اخه بعد ۳ سال
رفتیم تو اتاق ک حرف بزنیم حتی بدم میومد بهش نگاه کنم رفتیم تو اتاق در بستم ک محکم زد تو گوشش
سعید:چته؟چرا میزنی؟
ملیحه: بعد ۳ سال چجوری روت شده بیایی تو این روستا
۶.۰k
۲۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.