made of the mansion
اسلاید ۲ یونجی کنار دریا
اسلاید ۳ یونجی برای شب
یونجی: دیگه شب شده بود امشب قرار بود بهش بگم رفتیم هتل یه دوش گرفتم و حاضر شدم جونگ کوک هم یه دوش گرفت و حاضر شد رفتیم به یه رستوران که به هتل نزدیک بود ولی خیلی مشهور بود غذا هامونو سفارش دادیم منتظر بودیم تا غذا هامونو بیارن که بلند شدم
همه به من گوش بدید لطفا
همه ساکت شدن و به من نگاه کردن
من میخوام یه خبر بدم هر چند خیلی ها میدونن خب همینطور که میدونید من چند روز پیش حالم بد شد و رفتیم بیمارستان
جونگ کوک: میخواست به چی اشاره کنه با دقت به حرفای یونجی گوش میدادم که یهو....
یونجی: من باردارم
همه دست زدن ولی جونگ کوک مات و مبهوت بود انگار بین ما نبود با خودم گفتم حتما ناراحت شده همه ذوقم ریخت
تهیونگ: جو خیلی سنگین بود
جونگ کوک کجایی داری بابا میشی هاا
جونگ کوک: با شنیدن این خبر خشم و بی حسی وجودم رو فرا گرفت با حرف تهیونگ به خودم اومدم نباید بد نشون میدادم هنوز قضیه ی شرکت جدی نشده بود پس گفتم ااااا خب تو شک رفتم میدونید خیلی حس خوبیه بلند شدم و یونجی رو بغل کردم و پیشونیشو بوسیدم
تو بهترین هدیه زندگیمو بهم دادی عزیزم
یونجی: وقتی دیدم خوشحال شده منم دوباره خوشحال شدم اون شبو گفتیم و خندیدم دیگه اخرای شب بود حسابی خسته شده بودم
جونگ کوک: ما دیگه میریم یونجی خسته شده تازه الان که بارداره به مراقبت بیشتری احتیاج داره
تهیونگ: همه میریم دیگه دیر وقته جانگ می باهام موافقی
جانگ می: اره منم خسته شدم
( همه رفتن به اتاقاشون ذهن جونگ کوک درگیر و اشفته بود میدونست به زودی سومین با خبر میشه و این جونگ کوک رو اعصبانی میکرد یونجی خیلی سریع خوابش برد جونگ کوک هم لباسش رو عوض کرد و دراز کشید و بعد از چند ساعت به زور خوابید
( فردا صبح )
یونجی: صبح که بیدار شدم جونگ کوک هنوز خواب بود لباسام از دیشب عوض نشده بود رفتم یه د ش گرفتم و برای امروز حاضر شدم یه میکاپ لایت هم کردم
♡♡♡♡
اسلاید ۳ یونجی برای شب
یونجی: دیگه شب شده بود امشب قرار بود بهش بگم رفتیم هتل یه دوش گرفتم و حاضر شدم جونگ کوک هم یه دوش گرفت و حاضر شد رفتیم به یه رستوران که به هتل نزدیک بود ولی خیلی مشهور بود غذا هامونو سفارش دادیم منتظر بودیم تا غذا هامونو بیارن که بلند شدم
همه به من گوش بدید لطفا
همه ساکت شدن و به من نگاه کردن
من میخوام یه خبر بدم هر چند خیلی ها میدونن خب همینطور که میدونید من چند روز پیش حالم بد شد و رفتیم بیمارستان
جونگ کوک: میخواست به چی اشاره کنه با دقت به حرفای یونجی گوش میدادم که یهو....
یونجی: من باردارم
همه دست زدن ولی جونگ کوک مات و مبهوت بود انگار بین ما نبود با خودم گفتم حتما ناراحت شده همه ذوقم ریخت
تهیونگ: جو خیلی سنگین بود
جونگ کوک کجایی داری بابا میشی هاا
جونگ کوک: با شنیدن این خبر خشم و بی حسی وجودم رو فرا گرفت با حرف تهیونگ به خودم اومدم نباید بد نشون میدادم هنوز قضیه ی شرکت جدی نشده بود پس گفتم ااااا خب تو شک رفتم میدونید خیلی حس خوبیه بلند شدم و یونجی رو بغل کردم و پیشونیشو بوسیدم
تو بهترین هدیه زندگیمو بهم دادی عزیزم
یونجی: وقتی دیدم خوشحال شده منم دوباره خوشحال شدم اون شبو گفتیم و خندیدم دیگه اخرای شب بود حسابی خسته شده بودم
جونگ کوک: ما دیگه میریم یونجی خسته شده تازه الان که بارداره به مراقبت بیشتری احتیاج داره
تهیونگ: همه میریم دیگه دیر وقته جانگ می باهام موافقی
جانگ می: اره منم خسته شدم
( همه رفتن به اتاقاشون ذهن جونگ کوک درگیر و اشفته بود میدونست به زودی سومین با خبر میشه و این جونگ کوک رو اعصبانی میکرد یونجی خیلی سریع خوابش برد جونگ کوک هم لباسش رو عوض کرد و دراز کشید و بعد از چند ساعت به زور خوابید
( فردا صبح )
یونجی: صبح که بیدار شدم جونگ کوک هنوز خواب بود لباسام از دیشب عوض نشده بود رفتم یه د ش گرفتم و برای امروز حاضر شدم یه میکاپ لایت هم کردم
♡♡♡♡
۹.۸k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.