ندیمه عمارت p:⁴⁷
جیمین:کی به هوش میاد دکتر؟
:مشکلی که از سر گذرونده خیلی سخت بود پسر جون...یکم باید به برادرت فرصت بدی!
جیمین اروم سری تکون داد و گفت:به هوش بیاد میتونیم ببریمش خونه؟...اخلاقش طوریه که بیمارستان بمون نیست!
دکتر نفسی بیرون داد گفت: مثل اینکه نشنیدی چی گفتم...دو الا سه ماه طول میکشه دوباره مثل روز اول شه...شک بهش وارد بشه یا ضربه ای به قفسه سینش بخوره..تنفس براش سخت میشه..اونوقت باید دستگاه تنفس کنارش باشه...یا یکی که بتونه تنفس مصنوعی بده..این ریسک بالاست بهتره مجابش کنید..بیمارستان بمونه!..
جیمین چشم ارومی گفت و از جاش بلند شد...منم پشت سرش بلند شد و بعد از تشکر از دکتر بیرون رفتیم...چشم بستمو و به دیوار تکیه دادم...دنده...دستگاه تنفسی...تنفس مصنوعی...نفسمو صدا دار بیرون دادم و نگاهی به جیمین که با حال زار کنارصندلی ها نشسته بود کردم...با انگشتش به شقیه اش فشار میاورد...این روزام میگذره...میگذشت مگه!!!
هامین:دایی!..
با شنیدن صدای هامین سر جفتمون سمتش برگشت..از ذیوار فاصلع گرفتمو و جیمینم از جاش بلند شد....
با همون صدای گرفته لب زد:جونم..
هامین:چرا اینجایید..هایون بهوش اومد...
بدنم لرزید..از واکنشی که هامین قرار بود بده..قلبم داشت اتیش میگرفت...اب دهنمو قورت دادم تا حالاتی توی چهرم عوض نشه...
جیمین:پس اینجا چیکار میکنی...
هامین:خب...اومدم صداتون بزنم...دکتر بالا سرشه الان..گفتم بگم باهم بریم پیشش..
جیمین:اها..خوب کردی...بریم پیشش..
هامین:مامان..
ا/ت:هوم..جانم
هامین:خوبی؟
لبخندی زدم و گفتم:اره ..اره خوبم..بریم
بعدم اروم سمت بخش حرکت کردیم..
هامین سرش تو گوشی بود و اخمی کرده بود..زیر چشمی حرکاتش و از نظر میگذروندم..
هامین:از صبح هر چی بابا رو میگیرم بر نمیداره!..دایی تو ازش خبر داری؟
جیمین:حتما..گرفتاره..ولش کن خودش زنگ میزنه بهت..
شونه ای بالا انداخت و گفت:نمیدونم..
به در اتاق هایون که رسیدیم..دکترش بیرون اومد و از سلامت کاملش خبر داد..نفسی بیرون دادم و وارد اتاقش شدم..پشت سرم هامین و جیمین..لبخندی زدم و رفتم کنار تختش..
ا/ت:علیک سلام!...قرار ما چی بود؟
متقابل لبخندی زد و گفت:بخدا تقصیر من نبود...اونا دنبالمون بودن..هامبن هنطور که رو به روی تخت دست به سینه وایستاده بود سوالی گفت:کیا؟
هایون:نمیدونم..دقیقا ن..اما از خونه دنبالمون بود...قصدشون کشتنمون بود...
جیمین اخمی کرد و گفت:اینایی که میگی دقیقا کیان؟..میشناسیشون؟..
هایون نگاهی به من کرد و اخم ریزی کرد...طبیعی بود نمیشناخت مردی که جلوش بود.. حالا همون مرد داشت ازش سوال میپرسید و جواب میخواست!... نگاهشو سمت من کشوند تا بلکه از من چیزی بفهمه!..اروم زیر گوش من گفت:این کیه مامان...چرا اینجوری باهام حرف میزنه؟..نکنه پلیسه!
نفسی اروم بیرون دادم و بلند گفتم:از پلیس بودن که اره پلیسه.......اما دقیق بخوام بگم دایی خل وضعته.. که نمیدونه با مریض نباید اینطور حرف بزنن!..
:مشکلی که از سر گذرونده خیلی سخت بود پسر جون...یکم باید به برادرت فرصت بدی!
جیمین اروم سری تکون داد و گفت:به هوش بیاد میتونیم ببریمش خونه؟...اخلاقش طوریه که بیمارستان بمون نیست!
دکتر نفسی بیرون داد گفت: مثل اینکه نشنیدی چی گفتم...دو الا سه ماه طول میکشه دوباره مثل روز اول شه...شک بهش وارد بشه یا ضربه ای به قفسه سینش بخوره..تنفس براش سخت میشه..اونوقت باید دستگاه تنفس کنارش باشه...یا یکی که بتونه تنفس مصنوعی بده..این ریسک بالاست بهتره مجابش کنید..بیمارستان بمونه!..
جیمین چشم ارومی گفت و از جاش بلند شد...منم پشت سرش بلند شد و بعد از تشکر از دکتر بیرون رفتیم...چشم بستمو و به دیوار تکیه دادم...دنده...دستگاه تنفسی...تنفس مصنوعی...نفسمو صدا دار بیرون دادم و نگاهی به جیمین که با حال زار کنارصندلی ها نشسته بود کردم...با انگشتش به شقیه اش فشار میاورد...این روزام میگذره...میگذشت مگه!!!
هامین:دایی!..
با شنیدن صدای هامین سر جفتمون سمتش برگشت..از ذیوار فاصلع گرفتمو و جیمینم از جاش بلند شد....
با همون صدای گرفته لب زد:جونم..
هامین:چرا اینجایید..هایون بهوش اومد...
بدنم لرزید..از واکنشی که هامین قرار بود بده..قلبم داشت اتیش میگرفت...اب دهنمو قورت دادم تا حالاتی توی چهرم عوض نشه...
جیمین:پس اینجا چیکار میکنی...
هامین:خب...اومدم صداتون بزنم...دکتر بالا سرشه الان..گفتم بگم باهم بریم پیشش..
جیمین:اها..خوب کردی...بریم پیشش..
هامین:مامان..
ا/ت:هوم..جانم
هامین:خوبی؟
لبخندی زدم و گفتم:اره ..اره خوبم..بریم
بعدم اروم سمت بخش حرکت کردیم..
هامین سرش تو گوشی بود و اخمی کرده بود..زیر چشمی حرکاتش و از نظر میگذروندم..
هامین:از صبح هر چی بابا رو میگیرم بر نمیداره!..دایی تو ازش خبر داری؟
جیمین:حتما..گرفتاره..ولش کن خودش زنگ میزنه بهت..
شونه ای بالا انداخت و گفت:نمیدونم..
به در اتاق هایون که رسیدیم..دکترش بیرون اومد و از سلامت کاملش خبر داد..نفسی بیرون دادم و وارد اتاقش شدم..پشت سرم هامین و جیمین..لبخندی زدم و رفتم کنار تختش..
ا/ت:علیک سلام!...قرار ما چی بود؟
متقابل لبخندی زد و گفت:بخدا تقصیر من نبود...اونا دنبالمون بودن..هامبن هنطور که رو به روی تخت دست به سینه وایستاده بود سوالی گفت:کیا؟
هایون:نمیدونم..دقیقا ن..اما از خونه دنبالمون بود...قصدشون کشتنمون بود...
جیمین اخمی کرد و گفت:اینایی که میگی دقیقا کیان؟..میشناسیشون؟..
هایون نگاهی به من کرد و اخم ریزی کرد...طبیعی بود نمیشناخت مردی که جلوش بود.. حالا همون مرد داشت ازش سوال میپرسید و جواب میخواست!... نگاهشو سمت من کشوند تا بلکه از من چیزی بفهمه!..اروم زیر گوش من گفت:این کیه مامان...چرا اینجوری باهام حرف میزنه؟..نکنه پلیسه!
نفسی اروم بیرون دادم و بلند گفتم:از پلیس بودن که اره پلیسه.......اما دقیق بخوام بگم دایی خل وضعته.. که نمیدونه با مریض نباید اینطور حرف بزنن!..
۱۸۶.۷k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.