`تکپارتی`*`نور غریبه`
*****
میدانست که کلماتِ گیر افتاده در گلویش میخواهند بیرون بیایند،اما نمیدانست چطور! میخواست با قاشق راهشان را باز کند، اما نشد. در کار با لغت ها خوب بود،اما تا ب حال به نظر میرسید نمیتواند کلمه های مناسب برای صحبت کردن پیداکند.از ناچاری گوشه ای از چهاردیواریاش نشست،به قطره های باران نگاه کرد و قلمی دست گرفت و شروع به نوشتن حرف هایی کرد که نمیتوانست بزند.لبخندی زد و از چهاردیواریاش بیرون رفت،انگارنه انگار شب قبلش نمیتوانست بخوابد....
ب سمتِ ساختمانِ بزرگ رفت و بعد از صحبت با منشی ب سمتِ دفترِ او رفت،تقهِ ای ب در زد و پس از شنیدن صدایِ بهشتیِ او ک قلبش را میلرزاند واردِ دفتر شد؛مرد سرش را از برگه های متعدد بالا آورد و برای چندلخظه نگاهشان بهم گره زده شد:
+:س...سلام!*بسی استرس
_*با نگاهش گف سلام
+:تو دلت برام تنگ نشد؟صبحاوقتی بیدار شدی،شبا موقع خواب،نگاه نکردی ببینی من چی گفتم؟هیچی نگفتنم دلتنگت نکرد؟دلت نخواست آهنگایی که گوش کردی رو برام بفرستی؟دوست نداشتی چیزایی که میبینی رو نشونم بدی؟یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد که دلت بخوای دربارهش باهام صحبت کنی؟غذای موردعلاقهم رو نخوردی که یادم بیفتی؟تو اصلا نگران حالم نشدی؟دوست نداشتی بدونی دارم چیکار میکنم؟اطرافم چی میگذره و اصلا کجام؟تو دلت تنگ نشد؟تو نگرانونشدی؟تودمثل من هرشب فکر نکردی به شبایی که باهم صبحشون میکردیم؟تو نخواستی بدونی چی شده؟نخواستی بگی؟نخواستی بشنوی؟جدی جدی دل تو تنگ نشد؟
_:چرا باید دلتنگِ کسی بشم ک خودش ولم کرد؟تو رفتی،وقتی رفتی که به آغوشت،به دستات به طعم لب های مبهمت،به چِشمای تیرت وابسته شده بودم!ت منو ول کردی وسطِ...
با صدای جیغ قطارِ تخیلاتِ خود را وادار ب ایستادن کرد و:
+نمیخوامم!*داد
/:دخترهِ روانی چرا نمیفهمی باید موهاتو از ریشه بزنی؟ت هم سرطان داری هم مشکلِ روانی!*داد-با چند پرستار نزدیکش میشنتا دستاشو ببندن
×:چرا نمیفهمی میونگ؟*انتقام از میونگ تو تکپارت'آخرین بار'؛ادمین کارما💆♀️*اون ی فردِ غریبه بود اومد تا بت آسیب بزنه وسط اونهمه بدبختیت اون وقت ت میگی 'تهیونگ عاشق موهام بود حق ندارید موهامو کوتاه کنید'؟!*دستاشو میبندن
÷:یه نور غریبه به اندازه ی تاریکی ترسناکه...درسته سویونا...
حق با توئه اما بعضی اوقات تنها راه نجاتت یه نور غریبه است،فقط باید+بهش اعتماد کنی...من نورم و پیدا کرده بودم...تویتاریکی زندگیم،غریب ترین نور رو پیدا کرده بودم و اون نور از پسری میومد که عشقش برای آدمی مثل من غریب و غیرقابل درک بود!*تمام با جیغُ داد-بسی گریه
اما کی از سرنوشت خبر داره؟
شاید کیم نظاره گر تمام این درداِ میونگ باشه؟
****
نظر؟🌬🥲
میدانست که کلماتِ گیر افتاده در گلویش میخواهند بیرون بیایند،اما نمیدانست چطور! میخواست با قاشق راهشان را باز کند، اما نشد. در کار با لغت ها خوب بود،اما تا ب حال به نظر میرسید نمیتواند کلمه های مناسب برای صحبت کردن پیداکند.از ناچاری گوشه ای از چهاردیواریاش نشست،به قطره های باران نگاه کرد و قلمی دست گرفت و شروع به نوشتن حرف هایی کرد که نمیتوانست بزند.لبخندی زد و از چهاردیواریاش بیرون رفت،انگارنه انگار شب قبلش نمیتوانست بخوابد....
ب سمتِ ساختمانِ بزرگ رفت و بعد از صحبت با منشی ب سمتِ دفترِ او رفت،تقهِ ای ب در زد و پس از شنیدن صدایِ بهشتیِ او ک قلبش را میلرزاند واردِ دفتر شد؛مرد سرش را از برگه های متعدد بالا آورد و برای چندلخظه نگاهشان بهم گره زده شد:
+:س...سلام!*بسی استرس
_*با نگاهش گف سلام
+:تو دلت برام تنگ نشد؟صبحاوقتی بیدار شدی،شبا موقع خواب،نگاه نکردی ببینی من چی گفتم؟هیچی نگفتنم دلتنگت نکرد؟دلت نخواست آهنگایی که گوش کردی رو برام بفرستی؟دوست نداشتی چیزایی که میبینی رو نشونم بدی؟یعنی هیچ اتفاقی نیفتاد که دلت بخوای دربارهش باهام صحبت کنی؟غذای موردعلاقهم رو نخوردی که یادم بیفتی؟تو اصلا نگران حالم نشدی؟دوست نداشتی بدونی دارم چیکار میکنم؟اطرافم چی میگذره و اصلا کجام؟تو دلت تنگ نشد؟تو نگرانونشدی؟تودمثل من هرشب فکر نکردی به شبایی که باهم صبحشون میکردیم؟تو نخواستی بدونی چی شده؟نخواستی بگی؟نخواستی بشنوی؟جدی جدی دل تو تنگ نشد؟
_:چرا باید دلتنگِ کسی بشم ک خودش ولم کرد؟تو رفتی،وقتی رفتی که به آغوشت،به دستات به طعم لب های مبهمت،به چِشمای تیرت وابسته شده بودم!ت منو ول کردی وسطِ...
با صدای جیغ قطارِ تخیلاتِ خود را وادار ب ایستادن کرد و:
+نمیخوامم!*داد
/:دخترهِ روانی چرا نمیفهمی باید موهاتو از ریشه بزنی؟ت هم سرطان داری هم مشکلِ روانی!*داد-با چند پرستار نزدیکش میشنتا دستاشو ببندن
×:چرا نمیفهمی میونگ؟*انتقام از میونگ تو تکپارت'آخرین بار'؛ادمین کارما💆♀️*اون ی فردِ غریبه بود اومد تا بت آسیب بزنه وسط اونهمه بدبختیت اون وقت ت میگی 'تهیونگ عاشق موهام بود حق ندارید موهامو کوتاه کنید'؟!*دستاشو میبندن
÷:یه نور غریبه به اندازه ی تاریکی ترسناکه...درسته سویونا...
حق با توئه اما بعضی اوقات تنها راه نجاتت یه نور غریبه است،فقط باید+بهش اعتماد کنی...من نورم و پیدا کرده بودم...تویتاریکی زندگیم،غریب ترین نور رو پیدا کرده بودم و اون نور از پسری میومد که عشقش برای آدمی مثل من غریب و غیرقابل درک بود!*تمام با جیغُ داد-بسی گریه
اما کی از سرنوشت خبر داره؟
شاید کیم نظاره گر تمام این درداِ میونگ باشه؟
****
نظر؟🌬🥲
۳۴.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.