فرشته ی نجات پارت ۷
م.ی: چی؟!
پ.ی: دختریکه ی هرزه
_: ببند
پ.ی: یادت نرفته که تو خونه ی کی هستی؟! نه؟!
_: چرا یادم رفته تو یادم بیار
پ.ی: از خونه ی من گمشو بیرووون...
_: منتظر بودم همینو بگی
به هرحال که باید می رفتم پس کیفمو کتاباش و جمع کردم و رفتم با پولی که از مغازه گرفته بودم و چندتا چی خریدم که بخورم ولی واقعا هوا سرد بود خونه ی من و چه مین پلوی هم بود و نگاه خونش کردم و آهی کشیدم یادش بخیر بخاطر خانواده ای که داشتم بهترین دوستمو از دست دادم که دیدم چه مین از پنجره با چشم های اشکی داره به بیرون نگاه میکنه که چشمش به من افتاد و فورا اومد پایین حلا چه غلطی بکنم میگم اومدم هوا بخورم که تا اومد بیرون بغلم کرد
_: هووووی چیکار میکنی؟! چت شده؟!عقلت سرجاش هست؟!
+: چرا جواب پیامم و نمیدادی؟! صبحم دیدم تو مدرسه داره از دستت خون میاد میاد خوبی؟!
_: اره خوبم کارم داشتی
+: اوم صب بده....
از زبان چه مین وقتی دیدم دستش داره خون میاد خیلی نگران شدم امروز تولدش بود و مث همیشه یادش رفته بود هرچی پیامش دادم جواب نداد پس زنگش زدم بازم جواب نداد مامانم بهم گفته بود که تو خانوادشون دعوا شده و کلا همه چی داره سر یونا خالی میشه پس حتما امروز خیلی تنهاست از پنجره به بیرون نگاه کردم که ناخداگاه چشمام اشکی شد که یونا رو دیدم بدون هیچ مکثی رفتم پلوش و بغلش کردم خیلی ترسیده بودم بعد هم رفتم داخل کیک تولد و برداشتم و اومدم بیرون
+: تولدت مبااارک...دوباره یادت رفته بود؟!
_: اوم....واقعا ممنونم
+: اوم فک کنم از تولد سال قبلت درست حرف نزدیم
_: اومم.....بابت کار امروزم معذرت میخوام
+: لازم نیست تقصیر خودم بود حالا بیا بغلم به اندازه ی این یه سال هرچی ناراحتی تو بغل من خالی کن
_: باشه
بغلم کرد و معلوم بود خیلی اذیت شده بود که انقدر محکم بغلم کرد خودم زدم به نفهمیدن ولی خب فهمیدم لباسم خیس شده و بخاطر اشکاش هست بردمش تو خونه و با مامان و بابام تولدمون و کامل کردیم کیک و بریدیم و خوردیم بعدش هم یه نیم ساعتی رفتیم تو اتاق من
+: تو کوچه چیکار میکردی؟!
_: خب....رفتم...هوا...خوری اره رفتم هوا خوری
+: باشه ولی چرا به من و من افتادی
مایل به حمایت لیدی؟!❤️😅
پ.ی: دختریکه ی هرزه
_: ببند
پ.ی: یادت نرفته که تو خونه ی کی هستی؟! نه؟!
_: چرا یادم رفته تو یادم بیار
پ.ی: از خونه ی من گمشو بیرووون...
_: منتظر بودم همینو بگی
به هرحال که باید می رفتم پس کیفمو کتاباش و جمع کردم و رفتم با پولی که از مغازه گرفته بودم و چندتا چی خریدم که بخورم ولی واقعا هوا سرد بود خونه ی من و چه مین پلوی هم بود و نگاه خونش کردم و آهی کشیدم یادش بخیر بخاطر خانواده ای که داشتم بهترین دوستمو از دست دادم که دیدم چه مین از پنجره با چشم های اشکی داره به بیرون نگاه میکنه که چشمش به من افتاد و فورا اومد پایین حلا چه غلطی بکنم میگم اومدم هوا بخورم که تا اومد بیرون بغلم کرد
_: هووووی چیکار میکنی؟! چت شده؟!عقلت سرجاش هست؟!
+: چرا جواب پیامم و نمیدادی؟! صبحم دیدم تو مدرسه داره از دستت خون میاد میاد خوبی؟!
_: اره خوبم کارم داشتی
+: اوم صب بده....
از زبان چه مین وقتی دیدم دستش داره خون میاد خیلی نگران شدم امروز تولدش بود و مث همیشه یادش رفته بود هرچی پیامش دادم جواب نداد پس زنگش زدم بازم جواب نداد مامانم بهم گفته بود که تو خانوادشون دعوا شده و کلا همه چی داره سر یونا خالی میشه پس حتما امروز خیلی تنهاست از پنجره به بیرون نگاه کردم که ناخداگاه چشمام اشکی شد که یونا رو دیدم بدون هیچ مکثی رفتم پلوش و بغلش کردم خیلی ترسیده بودم بعد هم رفتم داخل کیک تولد و برداشتم و اومدم بیرون
+: تولدت مبااارک...دوباره یادت رفته بود؟!
_: اوم....واقعا ممنونم
+: اوم فک کنم از تولد سال قبلت درست حرف نزدیم
_: اومم.....بابت کار امروزم معذرت میخوام
+: لازم نیست تقصیر خودم بود حالا بیا بغلم به اندازه ی این یه سال هرچی ناراحتی تو بغل من خالی کن
_: باشه
بغلم کرد و معلوم بود خیلی اذیت شده بود که انقدر محکم بغلم کرد خودم زدم به نفهمیدن ولی خب فهمیدم لباسم خیس شده و بخاطر اشکاش هست بردمش تو خونه و با مامان و بابام تولدمون و کامل کردیم کیک و بریدیم و خوردیم بعدش هم یه نیم ساعتی رفتیم تو اتاق من
+: تو کوچه چیکار میکردی؟!
_: خب....رفتم...هوا...خوری اره رفتم هوا خوری
+: باشه ولی چرا به من و من افتادی
مایل به حمایت لیدی؟!❤️😅
۱.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.