قلب آبی ( پارت ۷ )
از زبان ا/ت :
فردا صبح رفتم تا تهیونگ رو ببینم
ا/ت : سلام
تهیونگ : سلام عزیزم .. ببخشید انقدر قیافم داغونه تا شب تو شرکت بودم
ا/ت: نه مشکلی نیست.. فقط میشه درست بگی چه اتفاقی افتاده؟
تهیونگ: انگار یه نفر که صورتشو پوشونده باشه وارد اتاق یکی از کارمندا میشه و میره کنار میزش و یه سری برگه رو میز میزاره و همون لحظه یه چیزی به گردن کارمند تزریق میکنه و طرف بیهوش میشه و میوفته زمین.. و به نظر تمام دوربین ها موقع این حادته اتصالی داشته .. بعد یه چند لحظه بعد کسی وارد اتاق میشه و میبینه طرف افتاده رو زمین.. اطلاعات دیگه ای نداریم..
ا/ت : الان اون کارمند کجاست؟
تهیونگ: فکر کنم .. تو بیمارستان بستری باشه..
ا/ت : باید بریم اون رو ببینیم..
تهیونگ: چی؟ چرا؟!
ا/ت: ممکنه الان تو خطر باشه..
تهیونگ: آخه.. از کجا میدونی؟.. ولی اگه اسرار داری باشه.. سوار شو
چند دقیقه بعد:
ا/ت: ببخشید ما اومدیم تا بیمار دچار حادثه ی چند وقت پیش رو ببینیم .. میشه بگید تو کدوم اتاق هستن؟
_ بله.. توی اتاق ۳۱۶ اقامت دارن..
ا/ت : ممنون..
چند لحظه بعد:
از زبان ا/ت :
وارد اتاق شدم .. دیدم اون خانم به سقف خیره شده، کنارش نشستم و سعی کردم ازش سوالاتی بپرسم..
ا/ت: سلام.. سلام( بلد تر میگه) ببخشید ! میتونید صدای من رو بشنوید؟
_ تو کی هستی؟( با صدای بی حال )
ا/ ت : من یه غریبه ام ولی قرار نیست بهت آسیب برسونم فقط ازت چند تا سوال دارم.. سعی کن تا جایی که یادت میاد به سوالا جواب بدی باشه؟
_ روت اعتماد دارم باشه..
ا/ت : خب .. دقیقا چی شد؟
_ داشتم چند تا ایمیل میفرستادم که یه نفر وارد اتاق شد.. چند لحظه نشست .. بعد اومد کنار میزم و یه چیزی بهم تزریق کرد.. سرم گیج رفت و افتادم زمین..
ا/ت: خب.. چه حالت هایی داشت؟
_ چی؟
ا/ت: منظورم اینکه مثلا چجوری راه میرفت .. یا سرشو حرکت می داد؟
_ راستش .. یادمه خیلی سریع راه میرفت و همش سرشو حرکت میداد.. چیز زیادی یادم نمیاد..
ا/ ت: خب.. خوبه..( با لحن آروم)
_ ببینم پلیسی؟
ا/ت : نه اصلا ..ولی.. میگم که چند تا نگهبان بیان جلوی اتاقت تا ازت نگهداری کنن چون ممکنه دوباره تو بیمارستان بهت حمله کنه.. باید مواظب باشی..
_ صبر کن چی؟
ا/ت: نگران نباش میگم که نگهبان جلوی در اتاقت داشته باشی..
_ من میترسم..
ا/ت: نگران نباش ( بغلش میکنه)
چند دقیقه بعد:
تهیونگ: ا/ت تو اینا رو از کجا میدونی؟ ( نگاه محبت آمیز)
ا/ت : راستش.. امم
ذهن ا/ت:
نمیتونم واقعیت رو بهش بگم... وای خدایاااا اون نگاه لعنتیییی من دیگه نمیکشممممم الان بخار میشممم
البته خب من نمیتونم به کسی که دوسش دارم دروغ بگم..
ا/ت: خب راستش..
فلش بک به ۸ سال پیش:
از زبان ا/ت:
اون موقع ۱۵ سالم بود .. از دبیرستان زدم بیرون .. داشتم راه میرفتم که منو گرفتن .. یه گروه گنگستر بودن.. من حرکات رزمی خیلی خوبی داشتم و اونا به یه نفر نیاز داشتن که واسه ی ناکار کردن بقیه تو گروهشون باشم. .. و غیر از اینا براردرم تصمیم گرفت که پلیس بشه و یه سری چیزا رو به من یاد داد..
تهیونگ: خب پس.. تو خیلی با استعدادی!
ا/ت: ممنون.. البته خب خوشحالم .. چون تو این دوره باید دفاع شخصی بلد باشی..
تهیونگ: تو واقعا خاص هستی.. میگم حالا که همدیگه رو دیدیم چطوره بریم بیرون ؟
ا/ت : آره ایده ی خوبیه :)
...
فردا صبح رفتم تا تهیونگ رو ببینم
ا/ت : سلام
تهیونگ : سلام عزیزم .. ببخشید انقدر قیافم داغونه تا شب تو شرکت بودم
ا/ت: نه مشکلی نیست.. فقط میشه درست بگی چه اتفاقی افتاده؟
تهیونگ: انگار یه نفر که صورتشو پوشونده باشه وارد اتاق یکی از کارمندا میشه و میره کنار میزش و یه سری برگه رو میز میزاره و همون لحظه یه چیزی به گردن کارمند تزریق میکنه و طرف بیهوش میشه و میوفته زمین.. و به نظر تمام دوربین ها موقع این حادته اتصالی داشته .. بعد یه چند لحظه بعد کسی وارد اتاق میشه و میبینه طرف افتاده رو زمین.. اطلاعات دیگه ای نداریم..
ا/ت : الان اون کارمند کجاست؟
تهیونگ: فکر کنم .. تو بیمارستان بستری باشه..
ا/ت : باید بریم اون رو ببینیم..
تهیونگ: چی؟ چرا؟!
ا/ت: ممکنه الان تو خطر باشه..
تهیونگ: آخه.. از کجا میدونی؟.. ولی اگه اسرار داری باشه.. سوار شو
چند دقیقه بعد:
ا/ت: ببخشید ما اومدیم تا بیمار دچار حادثه ی چند وقت پیش رو ببینیم .. میشه بگید تو کدوم اتاق هستن؟
_ بله.. توی اتاق ۳۱۶ اقامت دارن..
ا/ت : ممنون..
چند لحظه بعد:
از زبان ا/ت :
وارد اتاق شدم .. دیدم اون خانم به سقف خیره شده، کنارش نشستم و سعی کردم ازش سوالاتی بپرسم..
ا/ت: سلام.. سلام( بلد تر میگه) ببخشید ! میتونید صدای من رو بشنوید؟
_ تو کی هستی؟( با صدای بی حال )
ا/ ت : من یه غریبه ام ولی قرار نیست بهت آسیب برسونم فقط ازت چند تا سوال دارم.. سعی کن تا جایی که یادت میاد به سوالا جواب بدی باشه؟
_ روت اعتماد دارم باشه..
ا/ت : خب .. دقیقا چی شد؟
_ داشتم چند تا ایمیل میفرستادم که یه نفر وارد اتاق شد.. چند لحظه نشست .. بعد اومد کنار میزم و یه چیزی بهم تزریق کرد.. سرم گیج رفت و افتادم زمین..
ا/ت: خب.. چه حالت هایی داشت؟
_ چی؟
ا/ت: منظورم اینکه مثلا چجوری راه میرفت .. یا سرشو حرکت می داد؟
_ راستش .. یادمه خیلی سریع راه میرفت و همش سرشو حرکت میداد.. چیز زیادی یادم نمیاد..
ا/ ت: خب.. خوبه..( با لحن آروم)
_ ببینم پلیسی؟
ا/ت : نه اصلا ..ولی.. میگم که چند تا نگهبان بیان جلوی اتاقت تا ازت نگهداری کنن چون ممکنه دوباره تو بیمارستان بهت حمله کنه.. باید مواظب باشی..
_ صبر کن چی؟
ا/ت: نگران نباش میگم که نگهبان جلوی در اتاقت داشته باشی..
_ من میترسم..
ا/ت: نگران نباش ( بغلش میکنه)
چند دقیقه بعد:
تهیونگ: ا/ت تو اینا رو از کجا میدونی؟ ( نگاه محبت آمیز)
ا/ت : راستش.. امم
ذهن ا/ت:
نمیتونم واقعیت رو بهش بگم... وای خدایاااا اون نگاه لعنتیییی من دیگه نمیکشممممم الان بخار میشممم
البته خب من نمیتونم به کسی که دوسش دارم دروغ بگم..
ا/ت: خب راستش..
فلش بک به ۸ سال پیش:
از زبان ا/ت:
اون موقع ۱۵ سالم بود .. از دبیرستان زدم بیرون .. داشتم راه میرفتم که منو گرفتن .. یه گروه گنگستر بودن.. من حرکات رزمی خیلی خوبی داشتم و اونا به یه نفر نیاز داشتن که واسه ی ناکار کردن بقیه تو گروهشون باشم. .. و غیر از اینا براردرم تصمیم گرفت که پلیس بشه و یه سری چیزا رو به من یاد داد..
تهیونگ: خب پس.. تو خیلی با استعدادی!
ا/ت: ممنون.. البته خب خوشحالم .. چون تو این دوره باید دفاع شخصی بلد باشی..
تهیونگ: تو واقعا خاص هستی.. میگم حالا که همدیگه رو دیدیم چطوره بریم بیرون ؟
ا/ت : آره ایده ی خوبیه :)
...
۱۶.۱k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.