فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)P61
هیناه
_خیلی خب تو برو الان میام
ممکنه تهیونگ باشه با همین افکار بلند شدم.
بی حوصله دمپایی ابریا رو پام کردمو از اتاق خارج شدم
روی پله بودم که چشمم به یوری خورد...مردمکام میخواستن از حدقه بزنن بیرون
_یوری؟
با لبخنده پهنی نگام کرد و دستاشو باز کرد برام
پله ها رو بدو بدو رفتم پایینو پریدم بغلش
_چقدر دلم برات تنگ شده بود پسر
_منم همینطور پاندا کوچولو!
صداش چقدر تغییر کرده بود،دلتنگیم براش زیاد بود.
ازش جدا شدم،حالو هوام عوض شده بود تو چند ثانیه بعد از دیدنش.
_خوش اومدی کِی اومدی؟ چرا خبر ندادی بهم ؟
_یکم آروم دختر
خندیدم و هول گفتم: بیا بشین
بردمش سمت سالن باهم نشستیمو کلی برام از کاراش تو این مدت تعریف کرد،اینقدری حرف زدیم که نفهمیدم کِی ساعت گذشت.
یوری پسره داییم بود همبازیِ بچگیم که باهم بزرگ شده بودیم..قبلا همسایه هم بودیم برای همین بیستو چهار ساعته کناره هم بودیم که متاسفانه از اینجا مهاجرت کردن،،یاده اون روزی که میخواستن برن افتادم،چقدر گریه کرده بودم براش
مامان و یتسه اومدنو با دیدن یوری گل از گلشون شکفت
مامان کلی رفع دلتنگی کرد و یتسه هم همچنین.
یه چشمم به گوشی بود و یه چشمم به یوریو بقیه
این چرا زنگ نمیزنه بهم؟! یعنی یه زنگ زدن اینقدر سخته کیم تهیونگ؟
_یوری عزیزم امشبو پیشِ ما بمون الان دیروقته تا خونه هم راه زیاده
_نه عمه ممنون اما باید برگردم خونه
راستش منم دلم نمیخواست بره امشب بد دلم گرفته بود و از تهیونگم خبری نبود و بیشتر اذیت میشدم...دلم یه حواس پرتی میخواست
_هیناه؟
_بله؟
_خستهای؟
یه سوال یه دفعه ای پرسیده بود
_نه،چطور؟
_بریم بیرون؟
به ساعت مچیم نگاه کردم و گفتم : الان؟ ساعت دوازدهه...
همچین بدم نمیگفت تازه سره شب بود اما من خسته و بی حوصله تر از این حرفا بودم
_یعنی میریم سکوت یعنی رضایت
سکوت یعنی رضایت ؟ کی گفته همچین چیزه مسخرهای رو
مجبوری رفتم بالا سرسری یه چیزی تنم کردم همین که از اتاق خارج شدم یتسه جلوم ظاهر شد
_کجا میری ؟
_بیرون با یوری
_الاننن؟ چته تو ؟مثل هر روز نیستی،تو خودتی نکنه با تهیونگ بحثتون شده؟
مظلوم زل زدم بهش و گفتم: آره
سری از روی تاسف تکون داد برام
_واقعا بحث کردین؟
_نه بابا بحث بزرگیم نبود
تا خواست دهنشو باز کنه کنار زدمشو با دمغی از پله ها پایین رفتم
_خیلی خب تو برو الان میام
ممکنه تهیونگ باشه با همین افکار بلند شدم.
بی حوصله دمپایی ابریا رو پام کردمو از اتاق خارج شدم
روی پله بودم که چشمم به یوری خورد...مردمکام میخواستن از حدقه بزنن بیرون
_یوری؟
با لبخنده پهنی نگام کرد و دستاشو باز کرد برام
پله ها رو بدو بدو رفتم پایینو پریدم بغلش
_چقدر دلم برات تنگ شده بود پسر
_منم همینطور پاندا کوچولو!
صداش چقدر تغییر کرده بود،دلتنگیم براش زیاد بود.
ازش جدا شدم،حالو هوام عوض شده بود تو چند ثانیه بعد از دیدنش.
_خوش اومدی کِی اومدی؟ چرا خبر ندادی بهم ؟
_یکم آروم دختر
خندیدم و هول گفتم: بیا بشین
بردمش سمت سالن باهم نشستیمو کلی برام از کاراش تو این مدت تعریف کرد،اینقدری حرف زدیم که نفهمیدم کِی ساعت گذشت.
یوری پسره داییم بود همبازیِ بچگیم که باهم بزرگ شده بودیم..قبلا همسایه هم بودیم برای همین بیستو چهار ساعته کناره هم بودیم که متاسفانه از اینجا مهاجرت کردن،،یاده اون روزی که میخواستن برن افتادم،چقدر گریه کرده بودم براش
مامان و یتسه اومدنو با دیدن یوری گل از گلشون شکفت
مامان کلی رفع دلتنگی کرد و یتسه هم همچنین.
یه چشمم به گوشی بود و یه چشمم به یوریو بقیه
این چرا زنگ نمیزنه بهم؟! یعنی یه زنگ زدن اینقدر سخته کیم تهیونگ؟
_یوری عزیزم امشبو پیشِ ما بمون الان دیروقته تا خونه هم راه زیاده
_نه عمه ممنون اما باید برگردم خونه
راستش منم دلم نمیخواست بره امشب بد دلم گرفته بود و از تهیونگم خبری نبود و بیشتر اذیت میشدم...دلم یه حواس پرتی میخواست
_هیناه؟
_بله؟
_خستهای؟
یه سوال یه دفعه ای پرسیده بود
_نه،چطور؟
_بریم بیرون؟
به ساعت مچیم نگاه کردم و گفتم : الان؟ ساعت دوازدهه...
همچین بدم نمیگفت تازه سره شب بود اما من خسته و بی حوصله تر از این حرفا بودم
_یعنی میریم سکوت یعنی رضایت
سکوت یعنی رضایت ؟ کی گفته همچین چیزه مسخرهای رو
مجبوری رفتم بالا سرسری یه چیزی تنم کردم همین که از اتاق خارج شدم یتسه جلوم ظاهر شد
_کجا میری ؟
_بیرون با یوری
_الاننن؟ چته تو ؟مثل هر روز نیستی،تو خودتی نکنه با تهیونگ بحثتون شده؟
مظلوم زل زدم بهش و گفتم: آره
سری از روی تاسف تکون داد برام
_واقعا بحث کردین؟
_نه بابا بحث بزرگیم نبود
تا خواست دهنشو باز کنه کنار زدمشو با دمغی از پله ها پایین رفتم
۴.۸k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.