ازدواج اجباری
#part2
از حموم اومدم بیرو جلوی میز آرایش نشستم موهامو سشوار کشیدم و یه ارایش خیلی کم رنگ کردم که دیدم ساعت06:55 دیقسه لباسمو پوشیدم(عکس میدم) و رفتم پایین که دیدم مامان بابام منتظر من وایستادن داشتم از پله ها میرفتم پایین که
بابام گفت: چقد خوشگل شدی دخترم چش نخوری خندیدمو گفتم: بابااااا
سوار ماشین شدیم و رفتیم طرف خونه پدر بزرگ وقتی رسیدم همه اونجا بودن
رفتیم و روی یه مبل نشستیم که پدر بزرگم شروع کرد به حرف زدن
پدربزرگ: خب از همتون ممنونم که دعوت منو پذیروفتین و به مهمونی من اومدین امشب قراره که نوه گلم تهیونگ بین ا.ت و لیا(لیا دختر عموی تهیونگه) یکو رو یه عنوان همسر خود انتخاب کنه
ا.ت.تهیونگ.لیا: چیییییی
ا.ت: یعنی چی انتخاب کنه مگه لباس که بخاد انتخاب کنه بعدشم من اصلا از تهیونگ خوشم نمیاد چرا باید زنش بشم
لیا: راست میگه پدربزرگ یعنی چی بین من و ا.ت یه کی رو انتخاب کن
تهیونگ: چرا باید اینارو انتخاب کنم
پدربزرگ: همینی که گفتم باید یکی رو انتخاب کنی رو حرف منم حرف نمی زنی
تهیونگ: اخهههه پدربزرگ
پدربزرگ: اخه بی اخه همینی که گفتم
تهیونگ: اگه بخوام انتخاب کنم ا.ت انتخاب میکنم
ا.ت: چییییی اخه چرا من
پدربزرگ: پس مبارکه آخر همین هفته هم عروسیه
همه داشتن دست میزدن و من با نفرت به تهیونگ نگاه میکردم ساعت 12:00 شب بود همه داشتن میرفتن خونه هاشون وقتی رسیدم خونه بدون اینکه لباسامو عوض کنم خودم انداختم رو تخت و تا جون داشتم گریه کردم اخه چرا من باید زن اون عوضی بشم میتونست لیا رو انتخاب کنه چرا من همین جوری داشتم با خودم حرف میزدمو گریه میکردم که نمیدونم چطور خوابم برد
صبح از خواب بیدار شدم امروز دانشگاه تعطیل بود رفتم دستو صورتمو شستم رفتم پایین که مامان بابا داشتن صبحانه میخوردن من یه صندلی رو غقب کشیدم نشستم پیش شون رو شروع کردم به صبحانه خوردن که
بابام گفت:دخترم امروز تهیونگ میاد دنبالت و باهم میری خرید واسه عروسی تون
ا.ت: بابا اخه چرا باید با کسی که دوسش ندارم ازدواج کنم(از خداتم باشه😂)
بابا ا.ت: خب دوسش داشته باشه
ا.ت: اخه چطوری
بابا ا.ت: اونشو دیگه من نمیدونم
بدون هیچ حرفی صبحونمو خوردم رفتم تو اتاقم که زنگ در خونهمون خورد بابا درو باز کرد که تهیونگ بود بابام اومد تو اتاقم و بهم گفت که اماده شم و با تهیونگ برم خرید باشه ای گفتم اماده شدم رفتم پایین که دیدم تهیونگ روی کاناپه نشسته وقتی منو دید از جاش بلند شود و گفت بریم سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم ماشینش دم در پارک بود
رفتم پشت نشستم که تهدید امیز گفت: بیا جلو بشین
ا.ت: پشت راحت ترم
تهیونگ: گفتم بیا جلو بشین(کمی بلند تر)......
خب پارت اول و اگه درخواست دارین بیاین پی تا بهتون بگم
از حموم اومدم بیرو جلوی میز آرایش نشستم موهامو سشوار کشیدم و یه ارایش خیلی کم رنگ کردم که دیدم ساعت06:55 دیقسه لباسمو پوشیدم(عکس میدم) و رفتم پایین که دیدم مامان بابام منتظر من وایستادن داشتم از پله ها میرفتم پایین که
بابام گفت: چقد خوشگل شدی دخترم چش نخوری خندیدمو گفتم: بابااااا
سوار ماشین شدیم و رفتیم طرف خونه پدر بزرگ وقتی رسیدم همه اونجا بودن
رفتیم و روی یه مبل نشستیم که پدر بزرگم شروع کرد به حرف زدن
پدربزرگ: خب از همتون ممنونم که دعوت منو پذیروفتین و به مهمونی من اومدین امشب قراره که نوه گلم تهیونگ بین ا.ت و لیا(لیا دختر عموی تهیونگه) یکو رو یه عنوان همسر خود انتخاب کنه
ا.ت.تهیونگ.لیا: چیییییی
ا.ت: یعنی چی انتخاب کنه مگه لباس که بخاد انتخاب کنه بعدشم من اصلا از تهیونگ خوشم نمیاد چرا باید زنش بشم
لیا: راست میگه پدربزرگ یعنی چی بین من و ا.ت یه کی رو انتخاب کن
تهیونگ: چرا باید اینارو انتخاب کنم
پدربزرگ: همینی که گفتم باید یکی رو انتخاب کنی رو حرف منم حرف نمی زنی
تهیونگ: اخهههه پدربزرگ
پدربزرگ: اخه بی اخه همینی که گفتم
تهیونگ: اگه بخوام انتخاب کنم ا.ت انتخاب میکنم
ا.ت: چییییی اخه چرا من
پدربزرگ: پس مبارکه آخر همین هفته هم عروسیه
همه داشتن دست میزدن و من با نفرت به تهیونگ نگاه میکردم ساعت 12:00 شب بود همه داشتن میرفتن خونه هاشون وقتی رسیدم خونه بدون اینکه لباسامو عوض کنم خودم انداختم رو تخت و تا جون داشتم گریه کردم اخه چرا من باید زن اون عوضی بشم میتونست لیا رو انتخاب کنه چرا من همین جوری داشتم با خودم حرف میزدمو گریه میکردم که نمیدونم چطور خوابم برد
صبح از خواب بیدار شدم امروز دانشگاه تعطیل بود رفتم دستو صورتمو شستم رفتم پایین که مامان بابا داشتن صبحانه میخوردن من یه صندلی رو غقب کشیدم نشستم پیش شون رو شروع کردم به صبحانه خوردن که
بابام گفت:دخترم امروز تهیونگ میاد دنبالت و باهم میری خرید واسه عروسی تون
ا.ت: بابا اخه چرا باید با کسی که دوسش ندارم ازدواج کنم(از خداتم باشه😂)
بابا ا.ت: خب دوسش داشته باشه
ا.ت: اخه چطوری
بابا ا.ت: اونشو دیگه من نمیدونم
بدون هیچ حرفی صبحونمو خوردم رفتم تو اتاقم که زنگ در خونهمون خورد بابا درو باز کرد که تهیونگ بود بابام اومد تو اتاقم و بهم گفت که اماده شم و با تهیونگ برم خرید باشه ای گفتم اماده شدم رفتم پایین که دیدم تهیونگ روی کاناپه نشسته وقتی منو دید از جاش بلند شود و گفت بریم سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم ماشینش دم در پارک بود
رفتم پشت نشستم که تهدید امیز گفت: بیا جلو بشین
ا.ت: پشت راحت ترم
تهیونگ: گفتم بیا جلو بشین(کمی بلند تر)......
خب پارت اول و اگه درخواست دارین بیاین پی تا بهتون بگم
۷.۰k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.