P22اخرین لبخند
پارت 22
اخرین لبخند
-----------------------
بعد از رفتن دکتر پسرا رفتن بخش خوب شد که ماسک و کلاه داشتن وگرنه بجای سر زدن به سانا باید عکس و امضا میدادن
وارد اتاق سانا شدن دختر بیچاره هنوز بیهوش بود و پرستار داشت سرمش رو تنظیم میکرد
پرستار:لطفا خیلی مراقب باشید ضربه بدی بهش وارد شده
جبن:باشه ممنون
پرستار رفت بیرون و سانا بعد 2ساعت به هوش اومد ساعت 6صبح بود نگاهی به دور و برش انداخت و پسرا رو دید که هرکدوم گوشه ای از اتاق خواب بودن تنها کسی که بیدار بود یونگی بود
که تو بالکن بود
باصدای آرومی گفت
یونگیا یونگی برگشت و با دیدن سانا دوید سمتش:ببینم حالت خوبه درد نداری بزار بگم پرستار بیاد یونگی تا خواست بره که سانا مانعش شد :نه خوبم سر و صدا نکن بقیه بیدار میشن
اعضا همچنان غرق خواب بودن
یونگی:باشه برام توضیح میدی چه اتفاقی افتاد که اونجوری از خونه ردی بیرونو اونجوری برگشتی
سانا با یاد آوری همه اتفاقات اشک تو چشماش جمع شد و سرش رو پایین انداخت :
یونگیا پدربزرگم ....دیگه اونم پیشم نیست
بااین حرف سانا یونگی دیگه نمیدونست چی بگه تا سانا رو آروم کنه پس گفت :کی این بلاروس سرت اورده؟
سانا همه چیز رو تعریف کرد
سانا همه چیز رو تعریف کرد از زمان استعفاش از رستوران تا دیشب
یونگی:پس لگدی که به شکمت خورده بود بخاطر توپ نبود
سانا:نه نبود
یونگی:کوک خیلی عذاب وجدان داشت☺....میگم سانا:بله
یونگی:اگه بفهمی دیگه نمیتونی مادر بشی چه حسی بهت دست میده
سانا:هیچی میدونی چرا ؟چون من از بچه ها متنفرم
همینطور داشتن حرف میزدن که جیمین چشماش باز کرد و با دیدن سانا اومد طرفش:ببینم دختر حالت خوبه ؟
سانا:اره خوبم جیمینا بچه ها رو بیدار کن برین خونه
جیمین:باشه اعضا رو بیدار کرد و اعضا رفتن خونه اما سانا قبل از اینکه برن از هوسوک خواست تا براش لباس بیاره رفت تو بالکن تا یکم هوا بخوره خورشید درحال طلوع بود هوا سرد بود و لباس های بیمارستان گرم نبود رفت داخل
........
یک هفته بعد سانا از بیمارستان مرخص شد و جریان رو یه پلیس گفت اما این پایان ماجرا نبود دوباره کای اومد سراغش اما اینبار یه جای کتک زدن فقط بدنش رو با میله داغ سوزوند همه دستاش سوخته بود و با بدنی زخمی به خونه برگشت کوک نشسته بود داشت فیلم میدید هم شیر موز میخورد تا سانا رو دید رفت سمتش
کوک :سانا چه بلایی سرت اومده دوباره اومد سراغت؟
سانا:اره ببینم جعبه کمک های اولیه ت خونه هست
کوک:اره هست میام برات میبندن
سانا:ممنون بعداز ضد عفونی کرد و باند پیچی کرد از اون طرف نامجون و جین اومدن که با دیدن سانا نگران شدن و اومدن پیشش
جین:سانا زنده ای؟
سانا:اره خوبم
نامجون:دوباره
سانا:اره اما اینبار دیگه به پلیس نمیگم
جین:ببینم تو همون سانای قوی هستی؟
سانا:نه سوکجینا من اون نیستم الان فقط میخوام یکم زندگی کنم ممنون کوک من میرم بخوابم
سانا رفت تو اتاقش لباساش رو عوض کرد رو تختش بیهوش شد یادش اومد امروز باید میرفت سرد خونه تا جنازه پدربزرگش رو دفن کنن حاضر شد رفت پایین که اعضا داشتن جرعت حقیقت بازی میکردن
تهیونگ:سانا خوبی؟
سانا:اره خوبم
هوسوک:کجا میری؟
سانا:میرم سرد خونه
اخرین لبخند
-----------------------
بعد از رفتن دکتر پسرا رفتن بخش خوب شد که ماسک و کلاه داشتن وگرنه بجای سر زدن به سانا باید عکس و امضا میدادن
وارد اتاق سانا شدن دختر بیچاره هنوز بیهوش بود و پرستار داشت سرمش رو تنظیم میکرد
پرستار:لطفا خیلی مراقب باشید ضربه بدی بهش وارد شده
جبن:باشه ممنون
پرستار رفت بیرون و سانا بعد 2ساعت به هوش اومد ساعت 6صبح بود نگاهی به دور و برش انداخت و پسرا رو دید که هرکدوم گوشه ای از اتاق خواب بودن تنها کسی که بیدار بود یونگی بود
که تو بالکن بود
باصدای آرومی گفت
یونگیا یونگی برگشت و با دیدن سانا دوید سمتش:ببینم حالت خوبه درد نداری بزار بگم پرستار بیاد یونگی تا خواست بره که سانا مانعش شد :نه خوبم سر و صدا نکن بقیه بیدار میشن
اعضا همچنان غرق خواب بودن
یونگی:باشه برام توضیح میدی چه اتفاقی افتاد که اونجوری از خونه ردی بیرونو اونجوری برگشتی
سانا با یاد آوری همه اتفاقات اشک تو چشماش جمع شد و سرش رو پایین انداخت :
یونگیا پدربزرگم ....دیگه اونم پیشم نیست
بااین حرف سانا یونگی دیگه نمیدونست چی بگه تا سانا رو آروم کنه پس گفت :کی این بلاروس سرت اورده؟
سانا همه چیز رو تعریف کرد
سانا همه چیز رو تعریف کرد از زمان استعفاش از رستوران تا دیشب
یونگی:پس لگدی که به شکمت خورده بود بخاطر توپ نبود
سانا:نه نبود
یونگی:کوک خیلی عذاب وجدان داشت☺....میگم سانا:بله
یونگی:اگه بفهمی دیگه نمیتونی مادر بشی چه حسی بهت دست میده
سانا:هیچی میدونی چرا ؟چون من از بچه ها متنفرم
همینطور داشتن حرف میزدن که جیمین چشماش باز کرد و با دیدن سانا اومد طرفش:ببینم دختر حالت خوبه ؟
سانا:اره خوبم جیمینا بچه ها رو بیدار کن برین خونه
جیمین:باشه اعضا رو بیدار کرد و اعضا رفتن خونه اما سانا قبل از اینکه برن از هوسوک خواست تا براش لباس بیاره رفت تو بالکن تا یکم هوا بخوره خورشید درحال طلوع بود هوا سرد بود و لباس های بیمارستان گرم نبود رفت داخل
........
یک هفته بعد سانا از بیمارستان مرخص شد و جریان رو یه پلیس گفت اما این پایان ماجرا نبود دوباره کای اومد سراغش اما اینبار یه جای کتک زدن فقط بدنش رو با میله داغ سوزوند همه دستاش سوخته بود و با بدنی زخمی به خونه برگشت کوک نشسته بود داشت فیلم میدید هم شیر موز میخورد تا سانا رو دید رفت سمتش
کوک :سانا چه بلایی سرت اومده دوباره اومد سراغت؟
سانا:اره ببینم جعبه کمک های اولیه ت خونه هست
کوک:اره هست میام برات میبندن
سانا:ممنون بعداز ضد عفونی کرد و باند پیچی کرد از اون طرف نامجون و جین اومدن که با دیدن سانا نگران شدن و اومدن پیشش
جین:سانا زنده ای؟
سانا:اره خوبم
نامجون:دوباره
سانا:اره اما اینبار دیگه به پلیس نمیگم
جین:ببینم تو همون سانای قوی هستی؟
سانا:نه سوکجینا من اون نیستم الان فقط میخوام یکم زندگی کنم ممنون کوک من میرم بخوابم
سانا رفت تو اتاقش لباساش رو عوض کرد رو تختش بیهوش شد یادش اومد امروز باید میرفت سرد خونه تا جنازه پدربزرگش رو دفن کنن حاضر شد رفت پایین که اعضا داشتن جرعت حقیقت بازی میکردن
تهیونگ:سانا خوبی؟
سانا:اره خوبم
هوسوک:کجا میری؟
سانا:میرم سرد خونه
۸.۳k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.