رمان
#رمان
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من
p³⁶
اهورا
خانومی میانسال با قدی بلند و لباس های چرم مشکی به تن ، دو آقا که یکیشون با تیشرت و شلوار سفید و دیگری پیرهن زرشکی و شلوار مشکی پوشیده بود ، بنظر هم سن مانی و یا شاید بزرگ تر بودن
بعد از سلام و احوال پرسی پسری که زرشکی تنش بود رو کرد به من :
قرار بود داداشتو بیاری پ این کیه
مانی : داداشمه =|
_ پشمام چقدر شبیه دختراس
خانومی که گویا اسمش ماریا بود و بنظرم ظرافتی درش نبود ادامه داد :
میتونی مامی صدام کنی عزیزم
بدون جوابی روم رو ازشون برگردوندم :
اصلا شبیه تو نیست پسر یه دی ان ایی چیزی دادین ؟ عه عه چقدرم خودشو میگیره
بوی سیگارشون که با ادکلن های گرون قیمتشون ترکیب شده بود بینیم رو اذیت میکرد و گارسونی که اومد و شراب هارو تعارف کرد اوضاعم رو بیشتر به هم ریخت ، ولی خب نمیخواست سوسول به نظر برسم پس تو جلد بی تفاوت و ریلکسم فرو رفتم
•••
مدتی گذشته بود و بحث ها و اظهار نظر هاشون راجع بهم حسابی کلافم کرده بود ، بلند شدم و لباس هامو مرتب کردم میخواستم راه رو در پیش بگیرم ولی مانی صدام زد :
کجا ؟
● میرم یه دوری بزنم
از خدا خواسته باشه ای پر ذوق گفت و نگاهش رو به دوستاش داد
از بین دختر ها و پسرایی که سر خوش از بودنشون در این مکان به هر نحوی لذت میبردن گذشتم و به حیاط رسیدم
چراغ هایی که به همراه ستارگان در تاریکی شب میدرخشیدن و فضا رو نورانی میکردن ، درخت هایی که گوشه ای تو خودشون فرو رفته بودن ، ماشین هایی که مرتب پارک بودن ، مجسمه هایی که هر گونه حرکتی رو ازشون دریغ کرده بودن ، صدای حشرات که بین صدای بلند اهنگی که از داخل به گوش می رسید خفه میشد
قطعا من و این حیاط به خوبی با هم مج میشدیم
گوشه ای روی یکی از پله ها نشستم و غرق در این زیبایی ها بودم ولی ناگهان صدایی بم و لحنی خشن باعث شد با ضرب بلند بشم :
اهورا
برگشتم و با مردی قد بلند و چهارشونه که خودش رو بین کت و شلوار ، پیرهن و کفش ها همگی به رنگ مشکی گرفتار کرده بود ، ماسکی که روی چشماش گزاشته بود مانع از دیدن کامل صورتش میشد ، مگه جشن بالماسکس ؟
مرموز و خوف ناک به نظر میرسید و این کم و بیش من رو میترسوند ...
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من
p³⁶
اهورا
خانومی میانسال با قدی بلند و لباس های چرم مشکی به تن ، دو آقا که یکیشون با تیشرت و شلوار سفید و دیگری پیرهن زرشکی و شلوار مشکی پوشیده بود ، بنظر هم سن مانی و یا شاید بزرگ تر بودن
بعد از سلام و احوال پرسی پسری که زرشکی تنش بود رو کرد به من :
قرار بود داداشتو بیاری پ این کیه
مانی : داداشمه =|
_ پشمام چقدر شبیه دختراس
خانومی که گویا اسمش ماریا بود و بنظرم ظرافتی درش نبود ادامه داد :
میتونی مامی صدام کنی عزیزم
بدون جوابی روم رو ازشون برگردوندم :
اصلا شبیه تو نیست پسر یه دی ان ایی چیزی دادین ؟ عه عه چقدرم خودشو میگیره
بوی سیگارشون که با ادکلن های گرون قیمتشون ترکیب شده بود بینیم رو اذیت میکرد و گارسونی که اومد و شراب هارو تعارف کرد اوضاعم رو بیشتر به هم ریخت ، ولی خب نمیخواست سوسول به نظر برسم پس تو جلد بی تفاوت و ریلکسم فرو رفتم
•••
مدتی گذشته بود و بحث ها و اظهار نظر هاشون راجع بهم حسابی کلافم کرده بود ، بلند شدم و لباس هامو مرتب کردم میخواستم راه رو در پیش بگیرم ولی مانی صدام زد :
کجا ؟
● میرم یه دوری بزنم
از خدا خواسته باشه ای پر ذوق گفت و نگاهش رو به دوستاش داد
از بین دختر ها و پسرایی که سر خوش از بودنشون در این مکان به هر نحوی لذت میبردن گذشتم و به حیاط رسیدم
چراغ هایی که به همراه ستارگان در تاریکی شب میدرخشیدن و فضا رو نورانی میکردن ، درخت هایی که گوشه ای تو خودشون فرو رفته بودن ، ماشین هایی که مرتب پارک بودن ، مجسمه هایی که هر گونه حرکتی رو ازشون دریغ کرده بودن ، صدای حشرات که بین صدای بلند اهنگی که از داخل به گوش می رسید خفه میشد
قطعا من و این حیاط به خوبی با هم مج میشدیم
گوشه ای روی یکی از پله ها نشستم و غرق در این زیبایی ها بودم ولی ناگهان صدایی بم و لحنی خشن باعث شد با ضرب بلند بشم :
اهورا
برگشتم و با مردی قد بلند و چهارشونه که خودش رو بین کت و شلوار ، پیرهن و کفش ها همگی به رنگ مشکی گرفتار کرده بود ، ماسکی که روی چشماش گزاشته بود مانع از دیدن کامل صورتش میشد ، مگه جشن بالماسکس ؟
مرموز و خوف ناک به نظر میرسید و این کم و بیش من رو میترسوند ...
۲.۰k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.