فیک لحظه پارت دوم(سال ۱۹۳۰)
پسره با گریه ازش التماس میکرد که بهش آسیب نزنه....
_هی هی آروم باش کاری ندارم بات..
از شدت ترس زبونش گرفته بود ...
وقتی دید رنگ و روش پریده نگران شد سعی کرد آرومش کنه ولی فایده نداشت چون اون مبتلا به حمله پانیکبود..
_لطفا آروم باش من قصد آزار تو ندارم...
میتونم همه چیو واست توضیح بدم
چیزی لازم داری؟
-میش.. یه لیوان آ.. بیار..؟(حتی نتونست کامل حرفشو بزنه )
_باشه باشه برات میارم
....
یکم حالش بهتر شد با حرفای اون...
_میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
آره!!
_چرا وارد اینجا شدی هدفت چی بود؟
وقتی داشتم تو محوطه قدم میزدم عمارت قدیمی تو رو دیدم و از شدت کنجکاوی که یه جای متروکه هس و مطمئن شدم کسی اینجا زندگی نمیکنه واردش شدم..
_هممم... خب اینجا واقعا عجیب به نظر میرسه ولی خب خونه منه و وقتی کسی این حریم رو میشکونه منم عصبانی میشم..
-مطمئنی فقط عصبانی میشی من کم مونده بود اینجا بمیرم، راستی اگه میمردم چجوری دفنم میکردی یا فک کنم خورد خورد میشدم.. نه؟
این حرفا رو که شنید از خودش متنفر شد که یکی درباره اون چنین فکری میکنه...
_نمیخوام درباره این موضوع باهات صحبت کنم،
_میتونی راه بری؟
-آره... ولی خب به سختی
_پس بهتره از اینجا تکون نخوری چون اذیت میشی...
پسره واقعا تعجب کرده بود که چرا باهاش اینقد مهربون شده (واقعا حیرت آور بود)
اونو از روی زمین برداشت و برد به سمت اتاقش
_میتونی اینجا خوب استراحت کنی، هر چیزی که لازم داشتی میتونم واست بیارم،
من یکم کار دارم باید بیرون برم
_باشه، ممنونم ازت...
در و باز کرد و رفت بیرون...
براش سوال بود که واقعا چرا به اون بدون اینکه اسمشو بدونه همچین حسی پیدا کنه حتی نتونه ی خراش روش بندازه
_ من چم شده؟ واقعا این خود منم؟ اون وارد خونه من شد و من بدون اینکه جنازشو تکه تکه کنم دارم قدم میزنم...
نمیخواست راجب این موضوع ذره ای فکر کنه اما دست خودش نبود...
حدود دوساعت بعد برگشت ..
همینکه میخواست در و باز کنه...
پسره جلو چشاش اومد
_خوبی؟
برو کنار میخوام از اینجا برم...
_چرا؟
-جای سوال داره؟ این وضع خونه توعه، از بوی گند جنازه صندوق حالم بهم خورد
_عه راستش یادم رفت همین الان دفنش میکنم!..
-واقعا آدم وحشتناکی هستی من هر وقت که تو رو میبینم کل بدنم مور مور میشه...
_ نیازی به ترس نیست من هیچ کاری باهات نمیکنم اگه کشته بودمت تا الان دفن هم شده بودی..
-من میخوام از اینجا برم لطفا از سر رام برو کنار نمیتونم حتی یه دیقه بیشتر دووم بیارم
_ ولی من ناراحت میشم!
- تو و ناراحتی؟ خنده داره... تا الان میدونی چقد آدم کشتی؟ چقد خانوادشونو نگران کردی؟ برات اهمیت داره؟ بی شک که نه!
_ واقعا نمیدونم چی بگم
- نیازی به حرفی نیست چون اگه من یکم دیگه حرف بزنم دخلمو در میاری
همینکه خواست یه قدم بزاره بیرون..
_هی هی آروم باش کاری ندارم بات..
از شدت ترس زبونش گرفته بود ...
وقتی دید رنگ و روش پریده نگران شد سعی کرد آرومش کنه ولی فایده نداشت چون اون مبتلا به حمله پانیکبود..
_لطفا آروم باش من قصد آزار تو ندارم...
میتونم همه چیو واست توضیح بدم
چیزی لازم داری؟
-میش.. یه لیوان آ.. بیار..؟(حتی نتونست کامل حرفشو بزنه )
_باشه باشه برات میارم
....
یکم حالش بهتر شد با حرفای اون...
_میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
آره!!
_چرا وارد اینجا شدی هدفت چی بود؟
وقتی داشتم تو محوطه قدم میزدم عمارت قدیمی تو رو دیدم و از شدت کنجکاوی که یه جای متروکه هس و مطمئن شدم کسی اینجا زندگی نمیکنه واردش شدم..
_هممم... خب اینجا واقعا عجیب به نظر میرسه ولی خب خونه منه و وقتی کسی این حریم رو میشکونه منم عصبانی میشم..
-مطمئنی فقط عصبانی میشی من کم مونده بود اینجا بمیرم، راستی اگه میمردم چجوری دفنم میکردی یا فک کنم خورد خورد میشدم.. نه؟
این حرفا رو که شنید از خودش متنفر شد که یکی درباره اون چنین فکری میکنه...
_نمیخوام درباره این موضوع باهات صحبت کنم،
_میتونی راه بری؟
-آره... ولی خب به سختی
_پس بهتره از اینجا تکون نخوری چون اذیت میشی...
پسره واقعا تعجب کرده بود که چرا باهاش اینقد مهربون شده (واقعا حیرت آور بود)
اونو از روی زمین برداشت و برد به سمت اتاقش
_میتونی اینجا خوب استراحت کنی، هر چیزی که لازم داشتی میتونم واست بیارم،
من یکم کار دارم باید بیرون برم
_باشه، ممنونم ازت...
در و باز کرد و رفت بیرون...
براش سوال بود که واقعا چرا به اون بدون اینکه اسمشو بدونه همچین حسی پیدا کنه حتی نتونه ی خراش روش بندازه
_ من چم شده؟ واقعا این خود منم؟ اون وارد خونه من شد و من بدون اینکه جنازشو تکه تکه کنم دارم قدم میزنم...
نمیخواست راجب این موضوع ذره ای فکر کنه اما دست خودش نبود...
حدود دوساعت بعد برگشت ..
همینکه میخواست در و باز کنه...
پسره جلو چشاش اومد
_خوبی؟
برو کنار میخوام از اینجا برم...
_چرا؟
-جای سوال داره؟ این وضع خونه توعه، از بوی گند جنازه صندوق حالم بهم خورد
_عه راستش یادم رفت همین الان دفنش میکنم!..
-واقعا آدم وحشتناکی هستی من هر وقت که تو رو میبینم کل بدنم مور مور میشه...
_ نیازی به ترس نیست من هیچ کاری باهات نمیکنم اگه کشته بودمت تا الان دفن هم شده بودی..
-من میخوام از اینجا برم لطفا از سر رام برو کنار نمیتونم حتی یه دیقه بیشتر دووم بیارم
_ ولی من ناراحت میشم!
- تو و ناراحتی؟ خنده داره... تا الان میدونی چقد آدم کشتی؟ چقد خانوادشونو نگران کردی؟ برات اهمیت داره؟ بی شک که نه!
_ واقعا نمیدونم چی بگم
- نیازی به حرفی نیست چون اگه من یکم دیگه حرف بزنم دخلمو در میاری
همینکه خواست یه قدم بزاره بیرون..
۱.۱k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.