یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت بیست و شش
و رفت بیرون
منم اهمیت ندادم و داشتم پیتزامو میخوردم
غذامو تموم کردم بلند شدم به طرف اتاقم میرفتم که یهو دیدم فرمانده داره از پنجره نگام میکنه تا نگاش کردم یهو پرده رو کشید
روی تختم دراز کشیده بودم اصلا خوابم نمیومد
بعد از نیم ساعت خود به خود چشمام بسته شدن
صبح>>
ارشام:ملکا پاشو فرمانده میخواد یه چیزی بگه
پا شدم دست صورتمو شستم خلاصه آماده شدم رفتم بیرون
هاکان:بچه ها امروز چهارشنبه هست برین خونه هاتون تا شنبه
ملکا:چرا
ارشام:هر از گاهی همینجوری مرخصی میدن بری خونه
وسایلمو جمع کردم آماده شدم
زنگ زدم راننده ماشینمو بیاره
نیم ساعت بعد>>
سوار ماشینم شدم به طرف خونه حرکت کردم
بلاخره رسیدم
اولین کاری که کردم رفتم روی تختم خودمو انداختم وای خدایا دلم چقدر وایه تختم تنگ شده بود
یه تیشرت مشکی پوشیدم اومدم پایین
مامان:ملکا
بغلم کرد
مامان:دخترم تو که برگشتی که من نفهمیدم
رمان ارتش
پارت بیست و شش
و رفت بیرون
منم اهمیت ندادم و داشتم پیتزامو میخوردم
غذامو تموم کردم بلند شدم به طرف اتاقم میرفتم که یهو دیدم فرمانده داره از پنجره نگام میکنه تا نگاش کردم یهو پرده رو کشید
روی تختم دراز کشیده بودم اصلا خوابم نمیومد
بعد از نیم ساعت خود به خود چشمام بسته شدن
صبح>>
ارشام:ملکا پاشو فرمانده میخواد یه چیزی بگه
پا شدم دست صورتمو شستم خلاصه آماده شدم رفتم بیرون
هاکان:بچه ها امروز چهارشنبه هست برین خونه هاتون تا شنبه
ملکا:چرا
ارشام:هر از گاهی همینجوری مرخصی میدن بری خونه
وسایلمو جمع کردم آماده شدم
زنگ زدم راننده ماشینمو بیاره
نیم ساعت بعد>>
سوار ماشینم شدم به طرف خونه حرکت کردم
بلاخره رسیدم
اولین کاری که کردم رفتم روی تختم خودمو انداختم وای خدایا دلم چقدر وایه تختم تنگ شده بود
یه تیشرت مشکی پوشیدم اومدم پایین
مامان:ملکا
بغلم کرد
مامان:دخترم تو که برگشتی که من نفهمیدم
۱۲.۶k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.