نقطه تاریک من part2
چند وقتی از دوستیم با جیهون میگذشت و روز به روز به هم نزدیک تر میشدیم پسره خوبی بود و بخاطر درس خوبش کمک زیادی میتونست توی دانشگاه بهم بکنه؛ تقریبا ۲ هفته بعد برای جمع آوری اطلاعاتی توی دل جنگل باید یه سفر از طرف دانشگاه میرفتیم.
گوشیمو ورداشتم و رمانی که ایدلم معرفی کرده بود رو شروع به خوندن کردم، مثل همیشه بخاطر کم صبری و اخلاق عجولانهام فصل های زیادی از کتاب رو در حال خوندن بودم که شارژ گوشیم به ۵ درصد رسید و صفحهاش کم نور شد هوف بلندی کشیدم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم تقریبا ۲ ساعتی از مشغول بودنم به کتاب میگذشت کمرم رو کشیدم و بلند شدم تا از فریزر گوشت یخزده رو بیارم و بتونم باهاش چیزی درست کنم تا حداقل جلوی ضعف کردنم رو بگیره؛
بعد از خوردن شام متوجه صداهایی از بیرون شدم از پشت چشمی نگاهی به بیرون کردم، خبری نبود اما باز سر و صدا میومد و علامت سوال بالای سرم گنده تر میشد پس دستگیره ی پنجره رو کشیدم و نگاهی به لابی برج کردم... آها پس قضیه این بود یکی از همسایه ها تازه به این برج میومد پالتوی پشمی رو تنم کردم و رفتم پایین نیاز به وسایلی داشتم تا از هایپر تهیهشون کنم و دوم اینکه بتونم خوشآمدگویی به همسایه های جدیدی که این وقت شب به این ساختمون میومدن بکنم پس آسانسور رو زدم و به طبقه همکف رسیدم چشم چشمم کردم اما به جز چند تا مرد گنده با لباس های مشکی کسی نبود، لبخندی به نگهبان برج زدم و خارج شدم؛
توی راه به سفر علمی که برامون گزاشته بودن فکر میکردم، میرفتم؟ نمیرفتم؟ اصلا میخواستم با کی همگروه بشم؟ باید فردا به جیهون زنگ میزدم تا ببینم میاد یا نه... به نظرم شخصه خوبی برای این سفر میتونه باشه بعد از گذشت تایمی بخاطر سمته پارک رفتم و نوشیدنی که خریده بودم رو مشغول خوردنش شدم...
فردای آن روز:
روی تابلوی اعلانات دانشجو ها اسم هاشون و اسامی گروهی رو مینوشتن نگاهی به اسامی کردم مین جیهون نبود وای یعنی واقعا منتظر بودم تا اون بیاد بعد برم؟
بعد از دانشگاه توی راه به جیهون زنگ زدم
_سلام مستر چخبر
_اوه سلام ا/ت حالت خوبه؟
_بله بله عالیه
_خوشحالم کاری داشتی؟
سوار آسانسور شدم و طبقه ی ۸ رو زدم.
_اوم میخواستم بدونم تو به اون سفر که دانشگاه ترتیبش داده میری؟
_کدوم ا/ت؟
در آسانسور در حال بسته شدن بود شخصی دکمه آسانسور رو زد و دوباره باز شد
جیهون:
ا/ت بهم زنگ زده بود و دربارهی سفری حرف میزد اما قبل از اینکه بدونم درباره ی چیه سکوت کاملی فرا گرفت اما تلفن رو قطع نکرده بود پس دوباره و دوباره صداش کردم.
ا/ت:
در باز شد و دقیقا نمیدونم درست دیدم یا نه چون تو کل اون تایم مغزم قفل کرده بود اما با ورود اون شخص آشنا تمامم تبدیل به چشم و نگاه شد اون غریبه اشنا!
گوشیمو ورداشتم و رمانی که ایدلم معرفی کرده بود رو شروع به خوندن کردم، مثل همیشه بخاطر کم صبری و اخلاق عجولانهام فصل های زیادی از کتاب رو در حال خوندن بودم که شارژ گوشیم به ۵ درصد رسید و صفحهاش کم نور شد هوف بلندی کشیدم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم تقریبا ۲ ساعتی از مشغول بودنم به کتاب میگذشت کمرم رو کشیدم و بلند شدم تا از فریزر گوشت یخزده رو بیارم و بتونم باهاش چیزی درست کنم تا حداقل جلوی ضعف کردنم رو بگیره؛
بعد از خوردن شام متوجه صداهایی از بیرون شدم از پشت چشمی نگاهی به بیرون کردم، خبری نبود اما باز سر و صدا میومد و علامت سوال بالای سرم گنده تر میشد پس دستگیره ی پنجره رو کشیدم و نگاهی به لابی برج کردم... آها پس قضیه این بود یکی از همسایه ها تازه به این برج میومد پالتوی پشمی رو تنم کردم و رفتم پایین نیاز به وسایلی داشتم تا از هایپر تهیهشون کنم و دوم اینکه بتونم خوشآمدگویی به همسایه های جدیدی که این وقت شب به این ساختمون میومدن بکنم پس آسانسور رو زدم و به طبقه همکف رسیدم چشم چشمم کردم اما به جز چند تا مرد گنده با لباس های مشکی کسی نبود، لبخندی به نگهبان برج زدم و خارج شدم؛
توی راه به سفر علمی که برامون گزاشته بودن فکر میکردم، میرفتم؟ نمیرفتم؟ اصلا میخواستم با کی همگروه بشم؟ باید فردا به جیهون زنگ میزدم تا ببینم میاد یا نه... به نظرم شخصه خوبی برای این سفر میتونه باشه بعد از گذشت تایمی بخاطر سمته پارک رفتم و نوشیدنی که خریده بودم رو مشغول خوردنش شدم...
فردای آن روز:
روی تابلوی اعلانات دانشجو ها اسم هاشون و اسامی گروهی رو مینوشتن نگاهی به اسامی کردم مین جیهون نبود وای یعنی واقعا منتظر بودم تا اون بیاد بعد برم؟
بعد از دانشگاه توی راه به جیهون زنگ زدم
_سلام مستر چخبر
_اوه سلام ا/ت حالت خوبه؟
_بله بله عالیه
_خوشحالم کاری داشتی؟
سوار آسانسور شدم و طبقه ی ۸ رو زدم.
_اوم میخواستم بدونم تو به اون سفر که دانشگاه ترتیبش داده میری؟
_کدوم ا/ت؟
در آسانسور در حال بسته شدن بود شخصی دکمه آسانسور رو زد و دوباره باز شد
جیهون:
ا/ت بهم زنگ زده بود و دربارهی سفری حرف میزد اما قبل از اینکه بدونم درباره ی چیه سکوت کاملی فرا گرفت اما تلفن رو قطع نکرده بود پس دوباره و دوباره صداش کردم.
ا/ت:
در باز شد و دقیقا نمیدونم درست دیدم یا نه چون تو کل اون تایم مغزم قفل کرده بود اما با ورود اون شخص آشنا تمامم تبدیل به چشم و نگاه شد اون غریبه اشنا!
۱۴.۶k
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.