♡ᵖᵃʳᵗ/𝟏𝟏♡
دستشو روی موهای تهیونگ گذاشت یکم باهاشون بازی کرد" من کل روز و پیشتم فقط سه چهار ساعت ازت دور میشم"
بوسه ی روی گردنش کاشت و کنار گوشش زمزمه کرد" همینقدر خیلی زیاده"
توی دلش آشوب بود تحدید که از طرف پدرش شده بود رو نمیتونست نادیده بگیره اون هر بلایی که میخواست میتونست سر ایملدا بیاره نمیدونست اجازه اینطور کاری رو بده
با صدای در از ایملدا جدا شد و نگاهش رو به هایون دوخت:"قربان پدرتون منتظرتون هستن"
بوسه روی پیشونی ایملدا کاشت و ازش دور شد با هایون به سمت پدرش همراه شد
پدر توی حياط پشتی عمارت ایستاده بود "گفتم بهم فرصت بده فکر کنم"
"میدونی که از وقت تلف کردن بدم میاد بهتره قبول کنی چون خودت میدونی که چه اتفاقی میوفته"
"قبول میکنم اما دیگه نباید نزدیک ایملدا بشی"
به خوبی میدونست چه بلایی سر قلب دوتاشون میاد اما این بهترین راه محافظت از ایملدا بود
اگه با دختر دونگ هیون ازدواج میکردن پدرش میتونست پول بیشتری به دست بیاره
به خوبی هم میدونست که تهیونگ اینکار نمیکنه پس با نقطه ضعفش ایملدا تحدیدش کرده بود
" خوبه عروسی یک ماه دیگه اس بهتره از الان خودت و دخترت رو آماده کنی میدونی که دوست ندارم خطایی سر بزنه"
با عصبانیت به رفتن پدرش خیره شد"الان میخوای چکار کنی"
با حرف هایون روی صندلی نشست و سرش رو ببین دست هاش برد"نمیدونم هایون واقعا نمیدونم"
درست که دختر شر مدرسه بود اما عاشق درس خوندن بود مثل همیشه روی تخت درحال خوندن کتاب هاش بود که در باز شد و تهیونگ وارد شد خودش بدون حرفی روی تخت پرت کرد
همیشه وقتی عصبانی بود اینجوری به ایملدا پنها میورد سرش رو روی پاش گذاشت بوسه به شقشقیه اش زد و مشغول ماساژ دادنش شد
"چی شده چرا باز عصابانی ئی؟"
بعدا میگم الان فقط میخوام ازت آرامش بگیرم"
با لبخندی مشغول کارش شد و دیگه هیچی نگفت
شاید بهم اطراف نکرده بودن اما از کارهاشون به خوبی حسشون رو به هم میفهمیدن
باید به ایملدا میگفت باید
باید حسش رو میگفت
ازدواج اجباریش رو میگفت باید همچی رو میگفت
با حسی که از ایملدا بهش متنقل میشد نفهمید که کی روی پای ظرفش خوابش برد
بوسه ی روی گردنش کاشت و کنار گوشش زمزمه کرد" همینقدر خیلی زیاده"
توی دلش آشوب بود تحدید که از طرف پدرش شده بود رو نمیتونست نادیده بگیره اون هر بلایی که میخواست میتونست سر ایملدا بیاره نمیدونست اجازه اینطور کاری رو بده
با صدای در از ایملدا جدا شد و نگاهش رو به هایون دوخت:"قربان پدرتون منتظرتون هستن"
بوسه روی پیشونی ایملدا کاشت و ازش دور شد با هایون به سمت پدرش همراه شد
پدر توی حياط پشتی عمارت ایستاده بود "گفتم بهم فرصت بده فکر کنم"
"میدونی که از وقت تلف کردن بدم میاد بهتره قبول کنی چون خودت میدونی که چه اتفاقی میوفته"
"قبول میکنم اما دیگه نباید نزدیک ایملدا بشی"
به خوبی میدونست چه بلایی سر قلب دوتاشون میاد اما این بهترین راه محافظت از ایملدا بود
اگه با دختر دونگ هیون ازدواج میکردن پدرش میتونست پول بیشتری به دست بیاره
به خوبی هم میدونست که تهیونگ اینکار نمیکنه پس با نقطه ضعفش ایملدا تحدیدش کرده بود
" خوبه عروسی یک ماه دیگه اس بهتره از الان خودت و دخترت رو آماده کنی میدونی که دوست ندارم خطایی سر بزنه"
با عصبانیت به رفتن پدرش خیره شد"الان میخوای چکار کنی"
با حرف هایون روی صندلی نشست و سرش رو ببین دست هاش برد"نمیدونم هایون واقعا نمیدونم"
درست که دختر شر مدرسه بود اما عاشق درس خوندن بود مثل همیشه روی تخت درحال خوندن کتاب هاش بود که در باز شد و تهیونگ وارد شد خودش بدون حرفی روی تخت پرت کرد
همیشه وقتی عصبانی بود اینجوری به ایملدا پنها میورد سرش رو روی پاش گذاشت بوسه به شقشقیه اش زد و مشغول ماساژ دادنش شد
"چی شده چرا باز عصابانی ئی؟"
بعدا میگم الان فقط میخوام ازت آرامش بگیرم"
با لبخندی مشغول کارش شد و دیگه هیچی نگفت
شاید بهم اطراف نکرده بودن اما از کارهاشون به خوبی حسشون رو به هم میفهمیدن
باید به ایملدا میگفت باید
باید حسش رو میگفت
ازدواج اجباریش رو میگفت باید همچی رو میگفت
با حسی که از ایملدا بهش متنقل میشد نفهمید که کی روی پای ظرفش خوابش برد
۱۶۴.۹k
۱۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.