𝙿𝙰𝚁𝚃 ²²
ᴇsᴛᴇᴘ ғᴀᴛʜᴇʀ 🤍🦋
ا/ت ویو: با سردرد بدی از خواب بیدار شدم ، یکم به دور اطراف نگاه کردم ... "اینجا کجاست" با سرگیجه رفتم سمت در و خواستم بازش کنم که دیدم قفله یه چند باری دستگیره رو تکون دادم ولی در باز نشد سرم بد داشت گیج میرفت دیگه تعادل نداشتم خوردم زمین ، چشام تار میدید یکم بعد در اتاق باز شد چهرشو نمیدیدم ولی صداش آشنا بود
منو تو بغلش گرفت و تکون میداد متوجه شدم که جیمینه ، میخواستم از بغلش بیام بیرون ولی جونی نداشتم.....
جیمین ویو: صدای دست گیره در اومد که یکی سعی داشت بازش کنه...
ا/ته حتما بیدار شده ، ولی بعد چند لحظه دیگه صدای در نیومد، رفتم سمت اتاق و درشو باز کردم که دیدم بی جون کنار در افتاده سریع بغلش کردم..
جیمین: ا/ت....(آروم میزنه تو صورتش) ا/ت عزیزم منو میبینی ، یکم براش آب بیارید..
یونگی رفت و با یه لیوان آب تو دستش برگشت و دادت ا/ت یکم خورد ، و یکم حالش بهتر شد...
جیمین: حالت خوبه؟
ا/ت:.....
جیمین: یه چیزی بگو عزیزم
ا/ت: منو...عزیزم صدا نزن
جیمین: چی صدات بزنم
ا/ت: ا/ت...اسمم ا/ته
جیمین: باشه.......... ا/ت
ا/ت: چرا آوردیم اینجا؟
جیمین: چیزی میخوری ؟
ا/ت: گفتم چرا آوردیم اینجا
جیمین: ...
ا/ت: گفتم چرا آوردیم اینجا ( تقریبا با صدای بلند)
جیمین: برای اینکه من لعنتی دوست دارم و تو اینو نمیفهمی (داد)
ا/ت: بزار برم (بغض)
جیمین: ا/ت...
ا/ت: خواهش میکنم ، اگه منو دوس داری چرا میخوای که من عذاب بکشم من دوست ندارم
جیمین: ا/ت عزیزم من...
ا/ت: گفتم منو عزیزم صدا نزن (داد_گریه)
جیمین: باشه ، باشه....ببخشید
ا/ت: بزار برم جیمین شی ، خواهش میکنم (گریه)
جیمین: تو چرا منو نمیخوای
ا/ت: دیوونه شدی ، تو داری با مامانم ازدواج میکنی
جیمین: *نفس عمیق * نمیتونم بزارم بری
ا/ت: جیمین خواهش میکنم
جیمین: چیزی لازم داشتی صدام کن
ا/ت: نه...وایسا ، جیمین
راوی: بدون توجه به حرفای دختر از اتاق اومد بیرون و دوباره درو قفل کرد و رفت پیش جین و یونگی....
•ادامه دارد•
▪︎پدر خوانده▪︎
𝑳𝒊𝒌𝒆:۷۰
ا/ت ویو: با سردرد بدی از خواب بیدار شدم ، یکم به دور اطراف نگاه کردم ... "اینجا کجاست" با سرگیجه رفتم سمت در و خواستم بازش کنم که دیدم قفله یه چند باری دستگیره رو تکون دادم ولی در باز نشد سرم بد داشت گیج میرفت دیگه تعادل نداشتم خوردم زمین ، چشام تار میدید یکم بعد در اتاق باز شد چهرشو نمیدیدم ولی صداش آشنا بود
منو تو بغلش گرفت و تکون میداد متوجه شدم که جیمینه ، میخواستم از بغلش بیام بیرون ولی جونی نداشتم.....
جیمین ویو: صدای دست گیره در اومد که یکی سعی داشت بازش کنه...
ا/ته حتما بیدار شده ، ولی بعد چند لحظه دیگه صدای در نیومد، رفتم سمت اتاق و درشو باز کردم که دیدم بی جون کنار در افتاده سریع بغلش کردم..
جیمین: ا/ت....(آروم میزنه تو صورتش) ا/ت عزیزم منو میبینی ، یکم براش آب بیارید..
یونگی رفت و با یه لیوان آب تو دستش برگشت و دادت ا/ت یکم خورد ، و یکم حالش بهتر شد...
جیمین: حالت خوبه؟
ا/ت:.....
جیمین: یه چیزی بگو عزیزم
ا/ت: منو...عزیزم صدا نزن
جیمین: چی صدات بزنم
ا/ت: ا/ت...اسمم ا/ته
جیمین: باشه.......... ا/ت
ا/ت: چرا آوردیم اینجا؟
جیمین: چیزی میخوری ؟
ا/ت: گفتم چرا آوردیم اینجا
جیمین: ...
ا/ت: گفتم چرا آوردیم اینجا ( تقریبا با صدای بلند)
جیمین: برای اینکه من لعنتی دوست دارم و تو اینو نمیفهمی (داد)
ا/ت: بزار برم (بغض)
جیمین: ا/ت...
ا/ت: خواهش میکنم ، اگه منو دوس داری چرا میخوای که من عذاب بکشم من دوست ندارم
جیمین: ا/ت عزیزم من...
ا/ت: گفتم منو عزیزم صدا نزن (داد_گریه)
جیمین: باشه ، باشه....ببخشید
ا/ت: بزار برم جیمین شی ، خواهش میکنم (گریه)
جیمین: تو چرا منو نمیخوای
ا/ت: دیوونه شدی ، تو داری با مامانم ازدواج میکنی
جیمین: *نفس عمیق * نمیتونم بزارم بری
ا/ت: جیمین خواهش میکنم
جیمین: چیزی لازم داشتی صدام کن
ا/ت: نه...وایسا ، جیمین
راوی: بدون توجه به حرفای دختر از اتاق اومد بیرون و دوباره درو قفل کرد و رفت پیش جین و یونگی....
•ادامه دارد•
▪︎پدر خوانده▪︎
𝑳𝒊𝒌𝒆:۷۰
۳۷.۰k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.