/ت:
/ت:
در باز شد و دقیقا نمیدونم درست دیدم یا نه چون تو کل اون تایم مغزم قفل کرده بود اما با ورود اون شخص آشنا تمامم تبدیل به چشم و نگاه کردن به اون فرد بود.
هنوز توی نگاه کردن و تحسین کردن اون <غریبه اشنا> بودم که صدای دوبارهی جیهون نجات دهنده ی اون شخص شد تا از نگاه سنگین من خلاص شه:
_ب.بهت زنگ میزنم جیهونا
و تلفن رو قطع کردم در آسانسور باز شد و با دهن نیمه باز سریع خودم رو به بیرون کشیدم و زمزمه کردم:
_ بالاخره دیدمش اما با یهکوچولو تفاوت قراره بازم ببینمش
و بلند به صورت ناخواسته خنده ی صداداری کردم و وارد خونه شدم اون مرد تمام زندگی من بود درحالی که خودش لحظهای از اون خبر نداشت...
جونگکوک:
بعد از رسیدن به خونه جدید سریع به سمته واحد خودم رفتم تا جای مناسبی برای خواب جیوو درست کنم و من به کارهام برسم؛ بخاطر تایمی که انتخاب کرده بودم فکر میکردم نیازی به پوشوندن صورتم و زدن ماسک ندارم اما با دختری مواجه شدم که از همون ثانیه اول خیره بهم نگاه میکرد و این من رو بیشتر میترسوند تا خونهای که در نظر گرفته بودم برای زندگی معمولی خراب بشه.
بعد از مرتب کردن گوشه ای از حال به راننده زنگ زدم تا جیوو رو به خونه برسونه و بتونم تا فردا کلی کار انجام بدم و از این بلاتکلیفی خارج شم.
<فردای آن روز>:
بعد از...
سلاممم
راستش دیگه نمیتونم خوب بنویسم مغزم واقعا قفل میشه و یه حس پوچی توی وجودم رخنه میکنه:)
امکانش کمه بخوام سریع بزارم متاسفم😔
در باز شد و دقیقا نمیدونم درست دیدم یا نه چون تو کل اون تایم مغزم قفل کرده بود اما با ورود اون شخص آشنا تمامم تبدیل به چشم و نگاه کردن به اون فرد بود.
هنوز توی نگاه کردن و تحسین کردن اون <غریبه اشنا> بودم که صدای دوبارهی جیهون نجات دهنده ی اون شخص شد تا از نگاه سنگین من خلاص شه:
_ب.بهت زنگ میزنم جیهونا
و تلفن رو قطع کردم در آسانسور باز شد و با دهن نیمه باز سریع خودم رو به بیرون کشیدم و زمزمه کردم:
_ بالاخره دیدمش اما با یهکوچولو تفاوت قراره بازم ببینمش
و بلند به صورت ناخواسته خنده ی صداداری کردم و وارد خونه شدم اون مرد تمام زندگی من بود درحالی که خودش لحظهای از اون خبر نداشت...
جونگکوک:
بعد از رسیدن به خونه جدید سریع به سمته واحد خودم رفتم تا جای مناسبی برای خواب جیوو درست کنم و من به کارهام برسم؛ بخاطر تایمی که انتخاب کرده بودم فکر میکردم نیازی به پوشوندن صورتم و زدن ماسک ندارم اما با دختری مواجه شدم که از همون ثانیه اول خیره بهم نگاه میکرد و این من رو بیشتر میترسوند تا خونهای که در نظر گرفته بودم برای زندگی معمولی خراب بشه.
بعد از مرتب کردن گوشه ای از حال به راننده زنگ زدم تا جیوو رو به خونه برسونه و بتونم تا فردا کلی کار انجام بدم و از این بلاتکلیفی خارج شم.
<فردای آن روز>:
بعد از...
سلاممم
راستش دیگه نمیتونم خوب بنویسم مغزم واقعا قفل میشه و یه حس پوچی توی وجودم رخنه میکنه:)
امکانش کمه بخوام سریع بزارم متاسفم😔
۱۴.۷k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.