فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲
فیک( دنیای خیالی ) پارت ۲
ا.ت ویو
با آلارم بیدار شدم خاموشش کردم به ساعت نگاه کردم ۳ و ۳۰ بود...خوابم میومد اما مجبور بودم پاشم..لباسم رو برداشتم و حموم رفتم....
بعد از ۱۰ مین بیرون اومدم موهام رو خشک کردم و دُم اسپی بستم...رو صندلی میز مطالعه نشستم....یه برگه برداشتم و حقیقت رو نوشتم که قراره کجا بریم...و بعدش اون برگه رو زیر بالشتم گذاشتم...هرموقع دیر کردم...اگه مامانم بیاد اتاقم رو نگاه کنه...اینو میبینه و میاد کمکمون...
صدا گوشیم بلند شد..بورام بود..جواب دادم..گفت دم در خونه وایستاده....آروم از خونه بیرون شدم...سوار ماشین شدم...هانام بود..
هانا: دخترا واسه یه ماجراجویی آمادین..
بورام: آره.
ا.ت: نه.....
هانا: مزه نپرون......
ا.ت: احمقا......
بورام: این کوله پشتی توش چیهفک میکنم کم مونده بترکه...
ا.ت: وسایل که بهش نیاز دارم...
بورام: مثلا.....؟
ا.ت: لباس ..آب ...چراغ قوه..چاقو...خوراکی..
هانا: واقعا به اینا نیاز داری..
ا.ت: آره. پس شما با خودتون چی آوردین.
هانا: لباس..کلاه..چون آفتابه..و اونجام جنگل نمیخام صورتم خراب شه...
و نوشیدنی....و دوتا دوربین..واسه عکاسی..
ا.ت: به به...واقعا خوشگذرونی میرین...من مزاحم نشم..
هانا: چرا اینقد میترسی ما فقط ميريم ماجراجویی چیزی نیس که ازش ترسید
ا.ت: خب کِی میرسیم...
بورام: ۳ ساعت بعد
ا.ت: باشه پس من میخوابم......
بورام: باشه بخواب...
...
با تکون خوردن بیدار شدم با دستم چشمام رو مالیدم.
هانا: پاشو رسیدیم.
ا.ت: باشه...پاشدم..
کمربند رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم به جلوم نگاه کردم یه جنگل تاریک.
ا.ت: الانم دیر نیست بیا برگردیم..
هانا: تا اینجا اومدیم نمیشه برگشت..
ا.ت: اما من حسِ بدی نسبت به اینجا دارم فک میکنم قراره اتفاقات بدی بیوفته..
بورام: چیزی نمیشه...
هانا: خب آمادین بیا بریم....
کوله پوشتیم رو از ماشین برداشتم...و به سمت هانا و بورام رفتم.
دستم رو جلوشون دراز کردم و بعدش هانا و بورام دستشو رو دستم گذاشت.
ا.ت: امیدوارم بیتونیم زنده بیرون بیایم..
هانا: ما میتونیم.....
بورام: ما میتونیم....
سه تایی آروم وارد جنگل شدیم....
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
ا.ت ویو
با آلارم بیدار شدم خاموشش کردم به ساعت نگاه کردم ۳ و ۳۰ بود...خوابم میومد اما مجبور بودم پاشم..لباسم رو برداشتم و حموم رفتم....
بعد از ۱۰ مین بیرون اومدم موهام رو خشک کردم و دُم اسپی بستم...رو صندلی میز مطالعه نشستم....یه برگه برداشتم و حقیقت رو نوشتم که قراره کجا بریم...و بعدش اون برگه رو زیر بالشتم گذاشتم...هرموقع دیر کردم...اگه مامانم بیاد اتاقم رو نگاه کنه...اینو میبینه و میاد کمکمون...
صدا گوشیم بلند شد..بورام بود..جواب دادم..گفت دم در خونه وایستاده....آروم از خونه بیرون شدم...سوار ماشین شدم...هانام بود..
هانا: دخترا واسه یه ماجراجویی آمادین..
بورام: آره.
ا.ت: نه.....
هانا: مزه نپرون......
ا.ت: احمقا......
بورام: این کوله پشتی توش چیهفک میکنم کم مونده بترکه...
ا.ت: وسایل که بهش نیاز دارم...
بورام: مثلا.....؟
ا.ت: لباس ..آب ...چراغ قوه..چاقو...خوراکی..
هانا: واقعا به اینا نیاز داری..
ا.ت: آره. پس شما با خودتون چی آوردین.
هانا: لباس..کلاه..چون آفتابه..و اونجام جنگل نمیخام صورتم خراب شه...
و نوشیدنی....و دوتا دوربین..واسه عکاسی..
ا.ت: به به...واقعا خوشگذرونی میرین...من مزاحم نشم..
هانا: چرا اینقد میترسی ما فقط ميريم ماجراجویی چیزی نیس که ازش ترسید
ا.ت: خب کِی میرسیم...
بورام: ۳ ساعت بعد
ا.ت: باشه پس من میخوابم......
بورام: باشه بخواب...
...
با تکون خوردن بیدار شدم با دستم چشمام رو مالیدم.
هانا: پاشو رسیدیم.
ا.ت: باشه...پاشدم..
کمربند رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم به جلوم نگاه کردم یه جنگل تاریک.
ا.ت: الانم دیر نیست بیا برگردیم..
هانا: تا اینجا اومدیم نمیشه برگشت..
ا.ت: اما من حسِ بدی نسبت به اینجا دارم فک میکنم قراره اتفاقات بدی بیوفته..
بورام: چیزی نمیشه...
هانا: خب آمادین بیا بریم....
کوله پوشتیم رو از ماشین برداشتم...و به سمت هانا و بورام رفتم.
دستم رو جلوشون دراز کردم و بعدش هانا و بورام دستشو رو دستم گذاشت.
ا.ت: امیدوارم بیتونیم زنده بیرون بیایم..
هانا: ما میتونیم.....
بورام: ما میتونیم....
سه تایی آروم وارد جنگل شدیم....
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۲۱.۷k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.