فیک:عشق ناخواسته
فیک:عشق ناخواسته
p⁸
دیشب نتونستم اپ کنم خیلی معذرتتت...
راستش تا ۴ صب داشتم درس میخوندم🙂
................
+نههه نمیخوام برم ولم کنید لطفا هق لطفا...
با بیرون اومدن آخرین کلمه ها از بین لب های ات جونش هم انگار گرفته میشد
سخته که مقصر باشی برای کاری که نکردی
پدرش هم ذهنشو درگیر کرده بود
جونگ کوک سعی داشت بهش بگه اون چه آدم کثافتیه.
ات بیجون توی ماشین افتاده بود ، ماشینی که به سمت عمارت میرفت
عمارتی که دیگه برای ات مثل زندان بود.
هر لحظه که میگذشت ات بیشتر ترقیب میشد که فرار کنه.
+م من گرسنمه
جوابی نشنید و بلند تر گفت
+من گرسنمه
(علامت بادیگارد @)
@خانم ات رئیس دستور دادن توقف نکنیم برسیم عمارت میگم آجوما براتون عذا بپزه
+من همین الان غذا میخوام نکنه دلت میخواد بگم بابام جونتون رو بگیره
@اما خانم
+نکنه یادت رفته من دخترشم؟
@ب باشه
خطاب به راننده گفت
@همینجا وایسا کنار این پیتزا فروشی
ات ویو
ماشین وایساده حالا زمان خوبیه برای فرار
اما با این راننده چیکار کنم؟
+من دارم میرم بگم چی میخوام سفارش بدم
راننده:به من بگید من میرم بهشون میگم
+باشه بگو پیتزای گوشت و قارچ میخوام، با سیبزمینی و نوشابه
راننده:چشم خانم الان میام
وقتی داشت میرفت در رو قفل کرد
عاییش لعنت بهش
با میله آهنی که توی ماشین افتاده بود چند بار به شیشه ضربه زدم که یکم ترک خورد
بازم تلاش کردم اما نه فایده ای نداشت
یه بار دیگه تلاش میکنم برای خودم معکوس شمردم و تموم زوری رو که داشتم توی دستم متمرکز کردم شیشه ماشین شکست و دزدگیر صدا داد به زور از پنجره بیرون پریدم تمام بدنم زخمی شده بود با این حال اهمیت ندادم هم بادیگارد بابام و هن راننده با سرعت دنبالم میومدن سمت یه کوچه خلوت راهمو کج کردم
یه خونه کوچیک اونجا بود زنگش رو زدم
پشت سر هم در و زنگش رو میزدم
اصلا انتظار چیزی که دیدم رو نداشتم
¥دخترم تو اینجا چیکار میکنی(مامان کوک(
+ل لطفا بذارین بیام تو توضیح میدم
¥بی..
دویدم توی خونه
عجیب بود مامان جونگ کوک اینجا چیکار میکرد
¥دخترم تو اینجا چیکار میکنی فکر میکردم پیش کوک باشی
با شنیدن اسمش تمام تصاویر اون لحظه توی ذهنم مرور شد و زدم زیر گریه...
p⁸
دیشب نتونستم اپ کنم خیلی معذرتتت...
راستش تا ۴ صب داشتم درس میخوندم🙂
................
+نههه نمیخوام برم ولم کنید لطفا هق لطفا...
با بیرون اومدن آخرین کلمه ها از بین لب های ات جونش هم انگار گرفته میشد
سخته که مقصر باشی برای کاری که نکردی
پدرش هم ذهنشو درگیر کرده بود
جونگ کوک سعی داشت بهش بگه اون چه آدم کثافتیه.
ات بیجون توی ماشین افتاده بود ، ماشینی که به سمت عمارت میرفت
عمارتی که دیگه برای ات مثل زندان بود.
هر لحظه که میگذشت ات بیشتر ترقیب میشد که فرار کنه.
+م من گرسنمه
جوابی نشنید و بلند تر گفت
+من گرسنمه
(علامت بادیگارد @)
@خانم ات رئیس دستور دادن توقف نکنیم برسیم عمارت میگم آجوما براتون عذا بپزه
+من همین الان غذا میخوام نکنه دلت میخواد بگم بابام جونتون رو بگیره
@اما خانم
+نکنه یادت رفته من دخترشم؟
@ب باشه
خطاب به راننده گفت
@همینجا وایسا کنار این پیتزا فروشی
ات ویو
ماشین وایساده حالا زمان خوبیه برای فرار
اما با این راننده چیکار کنم؟
+من دارم میرم بگم چی میخوام سفارش بدم
راننده:به من بگید من میرم بهشون میگم
+باشه بگو پیتزای گوشت و قارچ میخوام، با سیبزمینی و نوشابه
راننده:چشم خانم الان میام
وقتی داشت میرفت در رو قفل کرد
عاییش لعنت بهش
با میله آهنی که توی ماشین افتاده بود چند بار به شیشه ضربه زدم که یکم ترک خورد
بازم تلاش کردم اما نه فایده ای نداشت
یه بار دیگه تلاش میکنم برای خودم معکوس شمردم و تموم زوری رو که داشتم توی دستم متمرکز کردم شیشه ماشین شکست و دزدگیر صدا داد به زور از پنجره بیرون پریدم تمام بدنم زخمی شده بود با این حال اهمیت ندادم هم بادیگارد بابام و هن راننده با سرعت دنبالم میومدن سمت یه کوچه خلوت راهمو کج کردم
یه خونه کوچیک اونجا بود زنگش رو زدم
پشت سر هم در و زنگش رو میزدم
اصلا انتظار چیزی که دیدم رو نداشتم
¥دخترم تو اینجا چیکار میکنی(مامان کوک(
+ل لطفا بذارین بیام تو توضیح میدم
¥بی..
دویدم توی خونه
عجیب بود مامان جونگ کوک اینجا چیکار میکرد
¥دخترم تو اینجا چیکار میکنی فکر میکردم پیش کوک باشی
با شنیدن اسمش تمام تصاویر اون لحظه توی ذهنم مرور شد و زدم زیر گریه...
۲.۹k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.